78-

میدانی!

اینکه الان نباشی،دردی ندارد!

«درد»آن زمانی ست که...

عصا به دست

با دستانیِ لرزان 

کمرِخمیده

موهای سپید

دندانهای ریخته

پوست چروکیده ...


اشکِ چشمم را

با گوشه روسری ام پاک کنم...

واز اینکه هیچوقت

نبودی و نیستی...

«آخ»! 

بِکشم!


۵۰۵

چهارم دی ۱۴۰۰ من با مردی آشنا شده ام که دوست داشتنش با منطق و حتی با قلب خیلی قشنگه.کمی باهاش صادق نبوده م،صداقت نداشتنم برای آزار او نبود.که گیر و گرفتاری  در درون خودم داشت.امیدوارم روزی که او منو دید و دوست داشت،ببخشتم.و من واقعی رو دوست بداره. 


امیدوارم بعد ترها که برای نوشتن اینجا میام اوضاع بهتر شده باشه.

504_

هیچ وقت فکر نمیکردم سال ۱۴۰۰ اینجوری برامون رقم بخوره.

این تاریکی.این اندوه .و این همه ننگ.

503_گم شده ام

گم شده ام.میان حجم زیاد چیزهایی که تصور میکنم برای خوب بودن از نظر جامعه  باید داشته باشم و در واقعیت خودم ندارم.اندوهی در من هست.کم خواهیی و همزمان خواستن چیزهایی که نمیخواهمشان!

در من تناقض بزرگی هست.و میل به تناقض!

اندوهی دارم که به بزرگی تمام قدِ خودم هست.و مدام بلندتر میشود!

اندوهی هست.در من،کسی درد میکند.چیزهایی هست که نمیدانم باید رها شوند یا پنهان!؟

اندوهی هست.گمم کرده.گم شده ام.

اندوهی هست.و ادمهایی که دیگر نیست.اندوهی هست.غمی.دردی.که امید را از منِ بیست و دو سال گرفته.در من زنی هشتاد ساله زندگی میکند.اما زن هشتاد ساله مگر امید به دیدن یک طلوع خورشید دیگر ندارد؟؟


502_در سطح بودن

امروز که خانمه داشت از سطحی بودن خواهرش حرف میزد...دلم خواست منم مانند خواهرش میبودم!

شایدم در نهانِ خودم هستم.شاید نقابی روی صورتم گذاشته م تا تصور کنم کمی متفاوتم.تا ننگ کمبود هامو زیر نقاب خوش رنگ متفاوت بودن کمرنگ کنم...

بهر صورت،دلم گرفت. دنیا به کام ادمهای مانند دخترک هست!

بعد موضوع رفت سر اینکه باید بروم دکتر.

صاد جوش اورد و جو گیر شد .تاکید کرد که من از سرم  درش میکنم.که بعدها شوویی اگر پیدا شد و منِ فلک زده رو گرفت،بچه دار نشوم کارم زار است!

همونجاها ذهنم رفت سمت اینکه اه!کاش دنیا به اختیار من پیش رود تا هرگز از من بچه ایی نماند!

و بعد وسط حرف های اونا دلم باز خواست جای دخترک چند دقیقه پیش که راویش خواهرش بود،میبودم...

که دلم  در ناخود اگاهم نمیخواست تند تند عدهای سنم زیاد شود.که یک روز به چهل برسم و با خودم بگویم آخیش! دیگر کم مانده.من زندگی کردم! ازین به بعدش هم بخی. میگذرد!

دلم میخواست جای دخترک میبودم.از خودم خسته شدم.از نقابهای خودم که دارد رنگ گهنگی میگیرد.

که دارد میپوسد.ان وقت نقاب میتکد.و من با واقعیتهای تلخ تری باید زندگی کنم...

دلم خواست جای دخترک میبودم،این منِ شخصیت افسرده نمیبودم!






+و از چیزی که غمگین تر شدم،پوست تیره ام هست!بعد از یک سال ورزش و رها کردنش،پوست صورتم تیره شده.دیگر بیبی فیس تر نیستم.تا باز هم نقاب فریبِ کوچک بودن بخودم بزنم!

501_میگذرد،میگذرم.

این روزها،سرم گرمه.گرم کارهایی که دوست دارم انجامشون بدم.گرم ادمهایی که از بودن و وقت گذاشتن با انها خوشحالم .

و خب یاد گرفتم که ادمها رو زیاد جدی نگیرم.و همین ادمها رو قابل تحملتر میکنن.


و خب هنوز ترس در وجودم جولان میدهد.و ذهن ناخوداگاهم تماما درگیر با تاریکی های سایه یک عمر بدبینی روزگار گذشته ام است!

هنوز هم غمی ته وجودم تلو تلو میخورد.حسرتهایی گاهی از عمق وجودم سر بیرون می آورد و دستی تکان میدهد برام!

هنوز هم خالی ام.و سرم را گرم میکنم که نبینم این خالی بودن و تهی بودن را!


با تمام اینها،حالم خوب است!

حسرت ادمی به دلم نیست! و در تلاشم که در زمان حالم زندگی کنم.

دوستانی پیدا کرده م.هر چند صمیمی نه.ولی خوب!



بهرحال زمان کمی تندتر شده است.

و کاش همینگونه بگذرد.

تند ولی خوب.

فقط زمانی ،زمان تند میگذرد که حال ادم در حدی خوب باشد.


500_روزهای سرد

تو فکرام بودم.یادم اومد ریشه اندوه پنهانی روزای سرد برای من از کجا آب میخورد!

بچه تر که بودم،شاید خیلی بچه تر،یادم می اید که در سرمای زمستان برادرکم رو کولم میبود و در انتظار اومدن مادرم کوچه مان  را متر میکردم.

تصویری خیلی مبهمی هم از زمان سه سالگیم دارم.در گلو لای داشتیم برای همیشه از وطنمان میرفتیم.انگار باران باریده بود قبلترش و هوا سرد بود.

دوازده سالم که بود،در یک روز پاییزی سرد پریود شدم! و خب استرس زیادی بهم وارد شد و دردای بدی کشیدم...

سیزده سالم که بود داستان مینوشتم.و در داستانهام هم باران میبارید و جدایی ها و غم هایش گره خورده بود به سرما و باران و سردی هوا!

نمیدونم!

اما حوادث کوچک و بزرگ زیادی دست در دست هم دادن که در ذهنِ ناخودآگاهم هوای سرد و باران و برف را برایم تلقی درد و رنج کنند!

و خب امروز شالو کلاه کردم که برای یکبار خاطره بسازم از هوای بارانی.خاطره خوب.

کاش کسی هم بود که کمکم میکرد هوای سرد رو نماد درد ندانم...ولی خب نیست دیگر!

مسئولیتش به گردن خودم مانده.

یک تنه باید با پیش فرض های یک عمر ذهنی ام بجنگم...جنگ که نه.مخالفت نرم شاید!


499_تلگرام


کانال تلگرامم:

@harfstan5

498_رفتن ها

به او گفتم که میروم.

و بعد از ان همه التماس و نفرین و تمنا اینبار گفت که موفق باشی!

من!دخترک خوب قصه خودم آدمی را مدتها با دوست نداشتنم آزار داده ام.و آنگاه که خواستم این آزار اندوهناک را یک شبه برای خودم پایان دهم لحظه ای  از تنها شدنم ترسیدم و وحشت کردم.

فکر میکنین هیچوقت تنها نبودم؟

نه! همیشه بودم!

پس چرا از تنها شدن ترسیدم؟

خب ادمها چیزی که در حال هست را نمیبینند!ادمها چیزی که در گذشته بودند و در آینده خواهند شد را متصورند!


دخترک خوب قصه خودم از دیگر دوست نداشته شدن هم ترسید!

انگار که این دوست داشته شدن برایش لذت بخش بود مگر؟!

دخترک خوب قصه خودم انگار خودش را دوست داشتنی نمیداند که از دوست داشته نشدن هراس دارد!


بهرحال برای آن آدم آزار دیده متاسفم.شاید اگر اصرارهایش نبود این همه آزار نمیدید.شاید دخترک خوب قصه خودم سیگنالهای درهمی از خودش ساطع میکرد!


با تمام این حرفا،میخواستم بنویسم که نترس!

تو دیده ای ادمهایی را که بخاطر تنها نبودن،به ادمهای اشتباهیی پناه بردند و تنها تر شدند!

تو دیده ایی کسانی را که نزدیکترین کسش ،دورترین فرد برایش هست!

تو دیده ایی واهمه از دوست نداشته شدن و تنها ماندن را که چه بلایی به سر ادمها می آورد.


تنها باش!

شجاعانه تنها باش،اما ذلیلانه تن به بودن با ادمهای اشتباه زندگیت نده!

ادمهای اشتباه زندگیت ،همیشه ادمهای بدی نیستند.ادمهای خوبی یا خیلی خوبی هستند حتی.اما خب اشتباهند دیگر!


مدتها بعد که این را میخوانی و تنهایی.نگران و غمگین مباش.

تنها بودن با خودت بهتر از تنها بودن با ادمهایی اشتباه زندگیت هست.


دخترک خوب قصه خودم!

بیست و یک سالت شده.و تمام این بیست و یک سال را به نوعی تنها بودی.و هر بار با رفتن ادمهای زندگیت یاد گرفتی که هیچکس را تنهایی نمیکشد.تنهاییی با خودش .اما تنهایی با دیگری از نفس می اندازدش!


رو پاهای خودت بایست.گاهی از رفتن خسته خواهی شد.اما دوباره بلند میشی و به راهت ادامه میدی!



دخترک خوب قصه خودم:

بار اندوه و تنهایی های خودت را تنهایی بدوش بکش.اما سنگینش نکن.با امدن ادمهای اشتباه زندگیت این بار فرصت قوی ماندن را از خودت نگیر و تبدیل به مرگ تدریجی نکن!




497_به رنگ طلایی عشق

بیاییم خودمونو ببخشیم!

بیاییم آرزو کنیم و از خدا در خواست کنیم که مهر خود مارو به دلمون بندازه.تا دست برداریم از دوست داشتنهای اشتباهیی که فکر میکردیم بخاطر دوست داشتن خودماست نه بخاطر تنفر و نفرت از خودمون!


بیاییم از خدا بخواییم فرصت بخشش خودمونو به مابده تا خویشتن خویش رو خوب و معصوم بدونیم و باور کنیم خوبیم و پس به این دلیل کار بد نکنیم!


بیاییم التماس کنیم خدا عمیقا مارو عاشق خودمون کنه،انگاهه که دست بر میداریم از کارا و اعمالی که به روح و روانمون ضربه میزنه و وجود و ماهیت پاک مونو آلوده و خاکستری میکنه....


بیاییم دعا کنیم خدا باور معصومیت رو به ما برگردونه.تا عشق مانند آینه شفاف شه. و دوست داشتن به رنگ طلایی آفتاب در بیاد.

تا دوست داشتن و عشق رنگ پلشت و زشت سیاهی رو از خودش بتاکانه و به رنگ واقعی آفتابی و طلااییش دربیاد باز!


بیاییم آرزو کنیم خدا ما رو با خودمون آشتی بده.تا باور کنیم موجود پر نقص کاملی هستیم.تا بپذیریم اشتباهات ما رو کدر و سیاه نمیکنه بلکه نبود باور معصومیت و نفرت از خودمون ذره ذره وجودیت ما رو از بین میبره.


بیاییم دعا کنیم روزنه کوچکی از مهر رو در دلمون پیدا کنیم پذیرای خود پرنقصمون بشیم و به خودمون عشقی طلایی بورزیم و تا ازهر آنچه که حال دل و روح مونو خراب میکنه،دوری ورزیم...


و دنیا چه قشنگ میشود،با آدمهابی که خودشونو دوست دارن.و معصومیت وجودشونو باور دارن.و رنگ طلایی عشق و دوست داشتن رو در خودشون تیره و خاکستری نکردن.


496_موجودات حقیر

دیروز  بحثی سر تنگ بینی و تنگ نظری برخی از ایرانی ها با برادرم داشتم.

گفت ایرانی هایی که من تو زندگیم دیدم هیچوقت دلشون نمیخواستن بگذارن من تو کاری موفق باشم...و جزئ ترین این ماجرا،همین تبعیض هاشون در مدارسن.

اکثرا دانش آموزان اتباع رو به اردو نمیبرن.و این خنده داره...

بهرحال گفتم خب چون ادمای تنگ نظر موجودات حقیرین.ادمهایی که نمیتوانن ببینن دیگری از آنان کمی موفق ترن و تا به زمین نزننتشان،آرام نمیگیرن...و ادمای حقیر هیچوقت رنگ ارامش رو نمی بیند.رنگ خوشبختی و لذت انسان بودن رو نمی چشند.

اینکه جامعه چرا اینگونه شده و تقصیر کی هست فعلا تغییری در وضعیت ایجاد نمیکنه.

495_اندوه ها بی پایانند ...

به بد شانسی اعتقاد دارین؟

وقتی تمام زندگیتونُ ضرب و جمع میکنین و میبینین  هشاد درصدش جوری بوده که دلتون میخواد سرتونُ بکوبونین به در و دیوار و بلند فریاد بکشین؟

وقتی بزرگترین اتفاق زندگیتون،میشه بدترین خاطره؟


همین چند ثانیه پیش احساس کردم ضرب و جمع های اتفاقات زندگیم مساویش نمامی شده به بد بیاری...ادمهای زیادی منطق گرا به بدبیاری چی میگن؟

خب وقتی چنین نتیجه غم انگیزی از زندگیم میگیرم،سنگ میشم! 

گوشه ای می نشینم و فکر میکنم که باید ادامه بدم؟ 

یا تمومش کنم؟

ته این بدبیاری ها کجاست؟


حالت سنگ بودنم،بعد در تمنای کسی و چیزیه که بیاد کنارم و بهم تلقین کنه که تو مقصر نیستی.دقیقا همین کلمه همین جمله رو بگه:تو بی تقصیری.

 همین چند کلمه رو بگه و دستی رو شونه م حس کنم.از حالت سنگ شدنم در بیام و ادامه بدم.





494_

اکنون گویی دنیایم رو سرم خراب شده است.و دنیای کسی را رو سرش آوار کرده ام.

اکنون بیگانه تر از همیشه در مقابل خودم مانده م و ترس ورم داشته است.ترس از رو به رو شدن با نتایج عملی که انجام داده م.

بیست و چهار ساعته،خود بیست ساله ام رنگ تیره گی گرفته است و ادعای خوب بودنم به فنا رفته.

اکنون گویی دنیایم رو سرم آوار شده و من دلم برای خوابیدن ابدی لک میزند و مدام تنگ برادرک م میشود و مدام دلم میسوزد ...

کاش ...

493_از دست داده ام

از دست دادن چه حسی دارد؟

نمیدانم.اما مدامی که به چیزی دلخوش میکنم از دست میرود.

مگر در قانون جذب برعکسش نیست؟

مگر در کتابها نمیخوانیم هر چه را که بخواهیم به سمتمان جذب میکنیم؟

کجای قانون جذب را ناقص عمل کرده م که مدام از دست میدهم؟



چرا دلخوشی هایم می میرد؟چرا دلخوشی هایمان می میرد؟

تا چه اندازه پوست کلفت شویم؟

تا چه اندازه به از دست دادن عادت کنیم که زجر نکشیم؟

تا چه اندازه ؟

492_تبعیض

صبح که چشم هایم را باز کردم،اندوه روزهای گذشته بر دلم سنگینی کرد.مدتی در رختخوابم غلت زدم تا توانم را جمع کنم و از جام بر خیزم و خودم را برای یک روز پر از سر و کله زدن اماده کنم.


دلخوش اینکه میروم باشگاهم و حالم با ورزش خوب میشود،کمی بخودم دلداری دادم و وعده سرحال برگشتن و پر انرژی بودن از باشگاه برای کارهای امروزم.

نیم ساعتی در باشگاه ورزش میکردیم که دو دختر هموطنم(افغانی)وارد باشگاه شد برای ثبت نام.

نمیدانم بحث چطور اغاز شد.اما زنی گفت که باید افغانی ها رو جدا از ما بذاری!

و چند حرف دیگر که در حضور من چندان خوشاسند نبود که گفته شود.اما انگار من انجا نبودم...انگار دخترکی که برای خال خوبش امده بودباشگاه،نادیده گرفته شده بود.


ته دلم ریخت.روی همه حال بدم،حال بدتری اضافه شد.و حس گم گشتگی و گریه ولم نکرد.

گریه م گرفت و رفتم دستشویی و کمی زار زدم و صورتم را شستم و برگشتم.


نمیدانم.اما با خودم فکر میکنم کجا بروم که حالم خوب شود.کجای دنیا ادمهای مهربانتری پیدا میشود؟

کجای دنیا بروم که ادمها بر حجم اندوهم نیافزایند.

کجا میشود کمی مهربانی طلبید.کمی مهربانی بخاطر دل دخترکی که میخواهد حالش خوب بماند.خوب و سرحال.

کحای دنیا بروم؟

و تا کی همه ادمها را،همه این ادمهای سرزمین را ببخشم؟


منی که اینجا بزرگ شدم.منی که قانون اینجا را زیر پا نگذاشتم.منی که...

اکنون نشسته ام در کوچه ای.دلم میخواست دوباره بروم دستشویی باشگاه و تا دلم پر است زار بزنم.اما حوصله تذکر دادن اینکه با کفش ورزشی نرو داخل را نداشتم.

امده ام در گوشه ای تا بنویسم.تا گریه کنم و وقتی خانه ام میروم توانایی جمع و جور کردن و اثاث کشی را داشته باشم.توانایی سرو کله زدن با املاکی را.توانایی حمل اندوه هر روزم را.

ولی تا چه حد ببخشم ؟

بخشیدن تا چه اندازه جایز است؟

و نفرین؟

و خدای من!

نفرین من چقدر کار ساز است؟؟


491_دو دلیل ترسیدن

و گفت از دو، کس بیش از همه میترسم.یکی آنکه هیچ تحصیل نکرده.و دیگری آنکه خیلی تحصیل کرده!


آنجا جاییست که اکثریت هیچ تحصیل نکرده و به زور متکی ست.اینجا همه تحصیل کرده و به قانون اتکا دارد.

آنجا از پس زورشان بر نمی آیی.

اینجا از پس تحصلکرده هایی که میتوانند قانون را به نفع خودشان برگردانند! بر نخواهی آمد.

490_قضاوت و دست تقدیر

نباید خوب بودن کار سختی باشد!

همینقدر که  سعی میکنی در میان جمع بدی کسی را به رویش نیاوری

همینکه وقتی دختری ازت میخواهد برایش جیمیل درست کنی و تو به دلیل به حوصلگی نمیگویی که بلد نیستی و برایش درست میکنی

همینکه گه گاهی به ادمهای دور ورت لبخند میزنی

همینکه به دنبال اندرز کسی نمیروی وقتی نمیخواهد

همینکه سعی میکنی کارت را درست انجام دهی،حتی اگر حرکات ورزشی در باشگاهی که میروی باشد

همینکه قضاوت نمیکنی...

توانسته ای خوب باشی.



گفتم قضاوت؟

آه!

خوب یادم هست که چقدر دیگران را برای مضحکه شدن توسط ادمهای سیاسی به باد انتقاد میگرفتم و قضاوتشان میکردم.یادم هست برای مدافع حرم خواندن و شدنشان چقدر حرص میخوردم.

و خب هنوزم میخورم!ولی انگار دست تقدیر میخواهد عزیز ترین خودم را هم به چنین بلایی گرفتار کند!


489_بخشش

کارمندای اداره اتباع رفتار تحقیر آمیز و زننده ای دارند.آنطرف پشت میزشان و از درون شیشه عینک های کوته بینی شان،ما اتباع بیگانه را نه انسان که بلکه صرفا موجود ناچیز می بینند گویی احساساتی  که آنان دارند نداریم،

از رفتار دیروزشان و پریروزشان در اداره اتباع اراک و اینجا،عصبانی بودم.از ته دلم میخواستم خدا جواب رفتاربد شان را بدهد...

نفرت داشت پرم میکرد!داشتم به همه هموطن های دیگرش بد بین میشدم...

اما امروز صبح در راه،بخودم امدم و با خودم گفتم:آنان را ببخش!

ببخش و بگذار خدا و کائنات جواب عملشان را بدهد.و میدهد.ایمان دارم که کائنات هر چه که میکنیم را در کاسه خودمان میگذارد!



ایمان دارم که کائنات و خدا جوابشان را میدهد.پس آنان را میبخشم و برای آسوده خاطر بودن خودم فراموش میکنم.