485_برادرک

من هیچ  تقصیری در رفتن برادرک م ندارم!

تمام مدت خواستم که بهش بفهمانم مانند ما نشود! در جا نزند.محکم باشد.بلد باشد که اشتباه کند و برای اشتباهاتش عزا نگیرد و خودش را محکوم نکند.

تمام مدت خواستم که مانند پدرم نباشد که از ترس پناه میبرد مدام به دین.به قران.به خدا...

تمام مدت خواستم که مانند من نباشد.مانند من نباشد که چنان هر سال به سالی انگیزه اش را برای بقا از دست میدهد که فقط کمی بیماری روانی لازم دارد تا دست به خودکشی بزند!

تمام مدت خواستم که مانند تک تک اعضای خانواده ام که هیچ امید و انگیزه ای برای بلند شدن و افتادن و دوباره بلند شدن ندارند نباشد.

تمام مدت خواستم که مثل ما فکر نکند.مثل ما عمل نکند.ننشیند و دست به سوی اسمان تا اسمان سوراخ شود و برایش امید بریزند!

نمیدانم!


شاید اشتباهی رفته ام.شاید برای انتقام از هر آنچه که بودم زیاده برعکسش را به او گوشزد میکردم.

از وقتی برادر بزرگ گفت که آبرویش برایش مهمتر است لال شده ام.فهمیدم برادرکم محصول تفکر همین خانواده است و من هیچ تقصیری در برداشت اشتباهش از گفتارهایم ندارم.برادرانم و من ثمره تفکر دو موجود خسته و نادانیم و من برای بر خواستن شاید زیادی نادان بوده ام.


آه که چقدر خسته ام.و بریده از هر چیزی.