لبخند خدا
به یاد دورهمی هامون تو باشگاه هم اندیشان   
قالب وبلاگ

عاقبت بخیری، آرزوی هر انسانی است؛ ولی دغدغه همه انسان ها نیست. رمز عاقبت بخیر شدن در همین

است. وقتی دغدغه انسان شود، آنوقت گام هایمان در زندگی، خود به خود راهشان را پیدا می کنند. آنوقت به

دنبال این هستیم تا در هر کاری، لبخند خدا را ببینیم و آنوقت...

سلاااام؛  

به وبلاگ لبخند خدا خوش اومدين. اميدوارم لحظات حضورتون در اينجا، جزء اعمال صالحه ي شما در روز قيامت

محسوب بشه. اميدوارم مطالب اين وبلاگ، تلنگري باشه، راهگشاي زندگيمون. علاوه بر اين، کانال لبخند خدا

هم راه اندازي شده که مطالب همين وبلاگ براي دسترسي بهتر شما در اونجا قرار داده مي شه. حتما اونايي

که دوستشون دارين رو عضو کنين.

نشاني: https://telegram.me/labkhandekhoda370 

درضمن اگه هم انديشين و دلتون برا هم اندیشان قدیم تنگ شده مي تونين یه سری به این آدرس بزنین: 

ww.aparat.com/v/dw2ZM 

کلیپ قشنگیه که خانم  پیوندزنی با زحمت فراوان تهیه اش کرده و کمک می کنه که همه ي خاطرات اون دوران

برامون زنده بشه. 

يه خواهشي هم از شماها دارم. از اونجايي که هر سري يه عقلي داره،‌ بخش نظرات رو باز گذاشتم تا با        

انديشه هاتون به مطالبي که تو وبلاگ مطرح مي شه، عمق بدين. پس بايد حواسمون باشه نره تو حاشيه.

هميشه همه تون و همه ي عزيزانتون در پناه حق باشين.   

[ شنبه نهم آبان ۱۳۹۴ ] [ 8:15 ] [ محمدرضا بیدگلیان (امید) ]

هر چه به چیزهای دوست داشتنی زندگی مان اضافه شود، سفره پهن تری برای داشتن حال خوب برای مان گسترده می شود؛ فقط کافی است اطمینان داشته باشیم که این چیزهای دوست داشتنی، اصالت دارند.
مطالبی از کتاب «اتوبوس شماره ۹ به مقصد بهشت» در ذهنم زنده می شوند. لئوبوسکالیا در این کتاب، وصف حال کسانی را می کند که چیزهای زیادی را با شور و اشتیاق، دوست می دارند. او در بخشی از کتاب می نویسد: «زندگی برای کسانی که غذا، گل ها، موسیقی، رقص، کتاب، هنر، خاطرات، شعر، خانواده، آموختن و فهرستی تمام نشدنی از این دست را با شور و شوق دوست می دارند، مانند بهشت است.»
او هر چیزی از این فهرست تمام نشدنی را که می تواند حتی شامل جزیی ترین چیزهایی باشد که ممکن است به چشم کسان زیادی نیاید، بهشت در دسترس می داند.
می اندیشم آگاهی ها، همواره می توانند چیزهای دوست داشتنی را در زندگی مان بیشتر کنند. به طور مثال من از وقتی در کتاب «معجزه شکرگزاری» با جزئیاتی بی نظیر و تحسین برانگیز از شکرگزاری آشنا شدم، دامنه ی وسیعی از موضوعاتی پیش رویم گشوده شده که با شکرگزاری از آن ها حال خوب را در تمام وجودم احساس می کنم.‌ از برفی که در اردیبهشت ماه همچنان روی قله های کوه های شمال تهران نشسته، تا صدای پرندگان در مسیری که به اداره می روم، تا بوی اقاقیا که این روزها در همه جای تهران پیچیده، و تا آبی که همچنان در شیر خانه، جاری است.


https://telegram.me/labkhandekhoda370

[ سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 10:51 ] [ محمدرضا بیدگلیان (امید) ]

«تیک نات هان» در «معجزه توجه آگاهی»، مثالی از بی توجهی دوستش هنگام خوردن یک نارنگی می زند و می گوید: «او یک پر نارنگی را در دهان گذاشت و پیش از آنکه شروع به جویدن کند، تکه دیگری را آماده کرد که در دهان بگذارد. اصلا حواسش نبود در حال خوردن نارنگی است.» او معتقد است اگر بتوانیم یک تکه نارنگی را با توجه بخوریم، احتمالا بقیه آن را هم می توانیم با توجه و (لذت) بخوریم. دستگاه چشایی انسان مکانیسمی بسیار ظریف و پیچیده دارد و همه ی این ها برای آن است که ما بتوانیم از خوردن، لذت ببریم؛ ولی ما در عمل، چه قدر از این نعمت خدادادی بهره می بریم؟
به هر حال، با توجهات بیشتر، دامنه ی چیزهای دوست داشتنی، در زندگی مان بیشتر خواهد شد. کارهایی که تاکنون از روی عادت و خودکار و شاید گاهی بی میلی، انجام می شد صرف آن که باید انجام شوند، حالا آگاهانه انجام می شوند و مراسم دارند.
شاید برخی با تعجب بگویند: مگر ظرف شستن هم مراسم دارد؟ یا یک نارنگی خوردن ساده واقعا این همه دنگ و فنگ می خواهد؟
راستش! من دقت کرده ام. وقتی آگاهی هایی به جانم می نشیند و تلاش می کنم تا آن ها را در زندگی، عملی کنم، لحظه لحظه ی این تلاش ها دیگر لذت بخش می شوند. احساس می کنم دارم کاری را انجام می دهم که پیش از این از آن غافل بوده ام. در زندگی ام وجود نداشته اند؛ اما حالا وجود دارند‌‌. احساس می کنم دارم یک قدم در زندگی، جلوتر می روم. احساس می کنم دارم یک آجر بر روی دیوار فرهنگ و شخصیتی که در حال ساختن آن هستم می گذارم. می دانید؟ ما قرار است این فرهنگ را به نسل های بعدی خودمان منتقل کنیم. پس باید خوب بسازیم اش. و این ها، همه، ذره ذره، اتفاق می افتد. با همین تلاش های ریز و خرد. ذره ای از اینجا، ذره ای از آنجا و این ها بتدریج، به مرور زمان، بخشی از فرهنگ زندگی و شخصیت ما می شوند.
چارلی جونز جمله ی معروفی دارد:
«تفاوت الان شما با پنج سال آینده ی تان بستگی به کتاب هایی دارد که می خوانید و انسان هایی که ملاقات می کنید.»
و همین است. چیزی می شنویم و یا می خوانیم و ذره ذره این ها خواسته و ناخواسته، بخشی از وجودمان می شود.
چه قدر این مطلب، به جانم نشسته:
واحد عمل انسان، ذره است.
کارهای بزرگ، مالِ خدا است.
ما اشتباهی همیشه می خواهیم کارهای بزرگ، انجام دهیم و چون نمی توانیم، سرخورده می شویم.
ببین چه کار ذره ای از دستت بر می آید؟
همین ذره ذره ها کار تو است.
کارهای بزرگ را به خدا بسپار.

ادامه دارد...

https://telegram.me/labkhandekhoda370

[ سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 10:47 ] [ محمدرضا بیدگلیان (امید) ]

چای سبز را در قوری شیشه ای اش دم می کند و به تماشای باز شدن برگ های خشک چای، هنگام دم کشیدن می نشیند. می گوید حتی به لحظاتی که این برگ ها چیده می شوند هم فکر می کند‌.
"تیک نات هان"، نویسنده ی کتاب "معجزه ی توجه آگاهی" معتقد است هر عملی، یک مراسم است. یک جشن است. او می گوید حتی بالا بردن فنجان چای تا دهان، یک مراسم است و تاکید دارد که از کلمه «مراسم» که خیلی تشریفاتی است استفاده می کند تا به واسطه ی آن به ما کمک کند تا حیاتی بودن موضوع را بهتر درک کنیم.
او می گوید مشغول هر کاری که هستید باید به گونه ای عمل کنید که گویی آن کار، مهمترین چیز در زندگی تان است و تاکید دارد که نباید کاری را به هوای کاری دیگر، سرسری و با بی توجهی انجام داد. تیک نات هان در همین رابطه در بخشی از کتابش می نویسد: «موقعی که ظرف ها را می شویید شاید به چای بعد از آن فکر کنید. پس سعی می کنید هر چه زودتر آن را تمام کنید تا بنشینید و چای بنوشید‌؛ اما این عمل شما به معنی آن است که قادر نیستید در طول زمانی که ظرف ها را می شویید، زندگی کنید.»

ادامه دارد...

https://telegram.me/labkhandekhoda370

[ سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 10:34 ] [ محمدرضا بیدگلیان (امید) ]

سلام؛ دو تا نان لطفا!
نان ها را از پنجره کوچکی که روی یک لنگه در بسته ی نانوایی ایجاد شده بود گرفتم؛ اما برای قدردانی از زحمت نانوا، تصمیم گرفتم از در کناری که باز بود سرم را کمی داخل ببرم و در حالی که او و همکارانش را به خوبی می بینم، از آن ها تشکر کنم. با صدای بلند گفتم: "ممنون! خدا خیرتون بده. همکارای من که از شما نان می گیرن همیشه از اخلاق شما و کیفیت نان هاتون تعریف می کنن."
هر کدامشان چیزی گفتند. یکی گفت: "خواهش می کنم." دیگری گفت: "نوش جونتون." آن یکی از کمی دورتر گفت: "قربونت برم وظیفه مون رو انجام می دیم." خلاصه ولوله ای به پا شد. حتی چند متری که از نانوایی دور شده بودم، هنوز بازخوردهایشان، با شور و هیجان، ادامه داشت. احساس کردم این که از در کناری، به صورت ویژه تر، از آن ها تشکر کردم باعث شده بود قدردانی خالصانه ام بیشتر، به جانشان بنشیند.
راندا برن در کتاب «معجزه ی شکرگزاری»، با جزئیاتی که هیچ کجای دیگر نمی توان مشابهش را یافت ما را با قدردانی شکوهمند از نعمت های خداوند آشنا می کند و البته در بخشی، قدردانی از بندگان خدا:
"از همه ی کسانی که به هر شکل، کاری برای شما انجام می دهند، قدردانی کنید... زمانی که از شخصی تشکر می کنید به چهره اش نگاه کنید؛ زیرا تا زمانی که به چهره اش نگاه نکنید، قدردانی شما را آنگونه که باید، احساس نخواهد کرد... دو سال پیش، به فروشگاهی رفتم تا هدیه ای برای خواهرم بخرم. فروشنده ی فروشگاه، چنان به آنچه می گفتم توجه و مرا راهنمایی کرد که گویی در حال جستجوی هدیه ای خوب برای خواهر خودش بود. وقتی هدیه بسته بندی شده را به دستم داد، تلفنم زنگ خورد. زمانی که به در خروجی رسیدم و تلفنم تمام شده بود، احساس بدی وجودم را فرا گرفت. به سرعت به سمت بخشی رفتم که فروشنده به من کمک کرده بود و نه تنها از او تشکر کردم بلکه دلیل تشکر را هم گفتم. چشمانش پر از اشک شد و بزرگترین لبخندی که تاکنون دیده ام بر صورتش نشست."
به نظر می رسد محبت خالصانه ما انسان ها به یکدیگر، معجزه گر است و همه ی ما به آن نیازمندیم. این محبت می تواند بسیار ساده؛ اما عمیق و تاثیرگذار باشد.
مسافری در حالی که بطری خالی آب معدنی دستش بود از عابری که در حال عبور از داخل پارک بود سوال کرد: "ببخشید! سطل زباله در این پارک نیست؟" عابر پاسخ داد: "اشکالی ندارد به من بدهید در مسیرم کمی جلوتر هست داخل سطل می اندازم." حتما آن مسافر این محبت بسیار ساده را فراموش نمی کند.
امروز، در صف همان نانوایی، پیرمردی همزمان با من در پشت سرم قرار گرفت. به نانوا گفتم نان ایشان را اول بدهید. بعد هم در کوچه بالایی دوباره دیدمش و برایش دست تکان دادم. به علت کهولت سن، واکنش خاصی نشان نداد و کمی دستش را بلند کرد؛ اما می دانم که او این محبت را به خوبی در قلبش دریافت کرد و همین احساس، برای من کافی است.

تیک نات هان در کتابش «هنر دلبستگی و زندگی کردن» از نامه اش به یک زندانی در انتظار حکم اعدام می گوید. که در این نامه از او خواسته در روزهای باقیمانده، از فرصت شفقت و مهربانی نسبت به دیگران غافل نشود. در همان چهار دیواری محدود زندان. به هر شکلی که می تواند. و برایش می نویسد:

"ارزش یک روز با شفقت، بهتر از صد روز بدون آن است."
سلام کردن، راه بسیار ساده ی دیگری برای محبت کردن به دیگران است. راستش! وقتی به همکارانی که خیلی مراوده ی کاری با آنها ندارم یا همسایه های کمی آنطرف تر یا حتی رهگذرها، سلام می کنم و پاسخ عمیقی از جانبشان می بینم، این را بیشتر درک می کنم؛ هر چند گاهی هم ممکن است به علت حال و احوالات مختلف افراد، بازخورد مورد انتظارم را دریافت نکنم.‌

[ شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۲ ] [ 20:59 ] [ محمدرضا بیدگلیان (امید) ]

دخترک زانوی غم به دل گرفته و مدام غصه می خورد. غصه ی این که خواهرش ازطرف مدرسه، اردو رفته و حالا دیگر چند روزی بدون او، تنها خواهد بود. پدر و مادر که می خواهند به بهانه ای حال و هوایش را عوض کنند پیشنهادهای سرگرم کننده مختلفی به او می دهند؛ اما دخترک اصرار دارد که هیچ چیز حالش را خوب نخواهد کرد. از کودکی تا به حال، زمان های زیادی در زندگی همه ی ما پیش آمده که حالمان به دلایل مختلفی گرفته و ما هم به آن جولان داده ایم.
«تیک نات هان» در کتابش «هنر زندگی کردن» می گوید در اینگونه مواقع، اگر می توانید پنج درصد هم حالتان را بهتر کنید حتما دست به کار شوید. او معتقد است همیشه چیزهایی که حال ما را خوب کند، در دسترس است و باید هنر تشخیص دادن آن ها را در خودمان تقویت کنیم.
راستی! به نظر می رسد به هوای همان پنج درصد، زمینه ی حال و احوالات مثبت بیشتری هم می تواند برایمان فراهم شود.

✍ محمدرضا بیدگلیان
https://t.me/labkhandekhoda370

[ پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۱ ] [ 22:17 ] [ محمدرضا بیدگلیان (امید) ]

مادری در حالی که یک آب پرتقال گیری پلاستیکی دستی را نشان دختر ده - یازده ساله اش می دهد با او وارد گفتگو می شود:
مادر: می بینی؟ الان استفاده شده و هنوز تکه های پرتقال در دور و اطرافشه. اگه همین الان شسته بشه به راحتی با مقدار کمی آب، تمیز می شه. ببین! اینطوری! اما اگه اون رو کنار می گذاشتیم برای بعد، چه اتفاقی می افتاد؟
دختر: پرتقال های دور و اطرافش خشک می شد و بهش می چسبید؛ اونوقت باید با آب بیشتری اون رو می شستیم.
مادر: درسته. حالا به این لیوانی که توی اون آب پرتقال خورده ایم نگاه کن. با کمی آب داره تمیز می شه؛ اما اگه اون رو توی سینک می گذاشتیم و با ظرف های دیگه جمع می شد چه اتفاقی می افتاد؟
دختر: لیوان چرب و چیلی می شد و شستنش سخت تر بود.
مادر: پس می بینی چه قدر خوبه که وقتی ظرفی رو استفاده می کنیم همون موقع اون رو بشوریم؟ اینطوری دیگه ظرف ها هم توی سینک تل انبار نمی شه و آشپزخونه مرتب تر و خیال آدم هم راحت تره. ☺️

https://t.me/labkhandekhoda370

[ پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۱ ] [ 18:17 ] [ محمدرضا بیدگلیان (امید) ]

کنار خیابون، منتظر انجام یه کاری، پشت فرمون ماشین نشسته بودم. چشمم به بنگاه دار محل خورد که با یه خانواده (یه آقا، یه خانم و یه دختر نوجوان) پیاده می رفتند تا ظاهراً خونه ای رو ببینن.‌ ناخودآگاه ذهنم رفت سمت یکی از برنامه های «زندگی پس از زندگی». اونجا که مهمون برنامه گفت یه چیز مهمی رو که در اثر تجربه سفرش به اون دنیا درک کرده این بوده که چه قدر «دعا کردن در حق دیگران» ارزش داره. بیشتر از چیزی که فکرش رو می کرده. کمی بعد، صدای خودم رو شنیدم که دارم می گم: «خدایا پشت و پناه این خانواده باش تا یه خونه خوب پیدا کنن. خیلی زود با خودشون بگن "چه مورد خوبی برامون پیدا شد. چه قدر فروشنده یا صاحب خونه آدم خوبی بود. چه قدر باهامون کنار اومد." خدایا دل این خانواده و همه اون هایی که دارن دنبال خونه می گردن رو شاد کن»
چه قدر حالم خوب بود. هنوز هم خوبه. چه قدر دعا کردن در حق دیگران لذت بخشه. خدایا شکرت به خاطر ذره ذره ی این آگاهی ها و این حال های خوب.
https://t.me/labkhandekhoda370

[ چهارشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۱ ] [ 10:6 ] [ محمدرضا بیدگلیان (امید) ]

گاهی رعایت یه نکته ی خیلی ساده، چقدر می تونه در سرنوشت بچه ها و سلامت روح و روان اون ها تأثیرگذار باشه. یکی از اون نکته ها اینه: «جلو بچه ها هر چیزی نگیم. از سیاست و اوضاع اقتصادی و نداری و بیماری و حوادث و چیزهایی که در فضای مجازی می بینیم و می خونیم...»

یک ویژگی دوران کودکی اینه که بچه ها در لحظه، زندگی می کنن و غصه ی دیروز و فردا رو ندارن؛ اما حرف های ما این ویژگی رو از اون ها می گیره. شبیه شون می کنه به آدم بزرگ ها. تو کودکی، تبدیل می شن به آدم های غصه خور. غصه ی این رو می خورن که سر سال شده و حالا تکلیف خونه اجاره ای شون چی می شه؟ غصه ی شهریه و هزینه ی سرویس مدرسه رو می خورن. غصه اتفاقاتی که برای آدم ها در فضای مجازی افتاده.‌ حتی غصه ی آدم ها در کشورهای دیگه رو می خورن. مادر یه پسر پنج ساله می گفت از پشت در دستشویی شنیده که پسرش تو دستشویی با خودش حرف می زده که چرا مردم فلان کشور در آفریقا آب ندارن؟! به مادر گفتم: «شما درباره این چیزها تو خونه صحبت می کنید؟» گفت: «نه! ولی باباش اخبار، زیاد گوش می ده!»
یه چیز مهم یادمون باشه. بچه ها، دریافت هاشون از چیزهایی که می بینن و می شنون دقیقا مثل ما آدم بزرگ ها نیست. ممکنه مسائل براشون با شدت و بزرگی بیشتری جلوه کنه. حتما این مطلب رو برای دیگران هم ارسال کنید. وقتی همه می دونن، اگر هم تو جمعی کسی حواسش نباشه، راحت می شه با یه اشاره متوجهش کرد که بچه اینجا است نباید این حرف ها گفته بشه.

پی نوشت: چند شب پیش، خوندن جملاتی از زبان یک خواهر و برادر در یک کتاب رمان کودک، تلنگری برای نوشتن این مطالب شد. اون جملات این بود:
جکسون: «به چی فکر می کردی؟»
رابین: «داشتم فکر می کردم شاید دوباره مجبور بشیم داخل ون زندگی کنیم. پس کجا می خوایم زندگی کنیم؟ توی حموم؟»
باورم نمی شد. رابین با همه ی بچگی اش چطور این چیزها رو فهمیده بود؟ نکند رابین هم مثل من، یواشکی به حرف های مامان و بابا گوش کرده بود؟

✍ محمدرضا بیدگلیان

https://t.me/labkhandekhoda370

[ جمعه هجدهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 17:37 ] [ محمدرضا بیدگلیان (امید) ]

بارها چیزهایی در مورد تولید کمپوست خانگی از ضایعات میوه و سبزی و دور ریزهای گیاهی، شنیده و یا خوانده بودم؛ اما خرداد امسال، برای اولین بار، تصمیم گرفتم آن را شخصا تجربه کنم. توی باغچه ی کنار خونه.
همیشه چیزهای مبهمی در ذهنم بود که وقتی پوست میوه و دورریزهای گیاهی توی خونه رو زیر خاک کنیم، بعد از مدتی اگر خاک را کنار بزنیم انبوهی از کپک و یا موجودات ریز عجیب و غریب مشاهده خواهیم کرد؛ اما معجزه ی طبیعت را با چشمانم دیدم. پس از دو ماه، وقتی پنج سانت، ده سانت خاکی را که روی آن ها در چاله، ریخته بودم، کنار زدم، جز خاکی مرطوب، هیچ چیز نبود! همه چیز، تبدیل به خاک شده بود؛ اما خاکی سرشار از مواد مغذی. خاک، عناصری دارد که به خوبی از پس این کار معجزه گونه بر می آیند. واقعا هر کسی دسترسی به باغچه ای یا زمینی، جایی دارد، حتما این کار را تجربه کند یا برای کسانی که باغچه دارند، توضیح دهد تا پسماندهای گیاهی، به جای تبدیل شدن به زباله، به دل طبیعت برگردند. 👇

https://t.me/labkhandekhoda370

[ جمعه یازدهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 11:59 ] [ محمدرضا بیدگلیان (امید) ]
   ........   مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

به روزایی خدا برامون خواست که تو پیام نمای شبکه چهار، یه جمعی، دور هم جمع بشیم و باشگاهی راه بندازیم به نام  هم اندیشان. گفتیم چی بگیم و چی نگیم! بازم خدا برامون خواست. خواست که با این دورهمی هامون، راه های عاقبت بخیری رو پیدا کنیم. سعادتمندی دنیا و آخرت رو. هم اندیشی هامون معجزه کرد. کم کم شدیم پنجاه هزار نفر. دیدیم حالمون داره خوب می شه. دیدیم داریم به خدا نزدیک می شیم. دیدیم چقدر چیزی هست که باید بدونیم. پس عاشقانه دنبال دونستن بودیم که... که یه دفعه صحبت از تعطیلی باشگاهمون شد. خلاصه نشد که بشه. نشد که تو پیام نما دور هم جمع باشیم. ولی در عوض این وبلاگ...