488_آگاهی

کتابها باعث میشن آدم کمتر بتواند خودش را راضی کند که از زمین و زمان بنالد.

این روزها آگاهیم در حد اندکی بیشتر شده،و توان نالیدنم کمتر!


و گرنه می آمدم و اینجا مینوشتم که چقدر حس دوست داشتنم ناقص مانده است!

می آمدم و از ترس هایم در مورد دوست داشتن یک انسان مذکر مینوشتم.مینوشتم که چقدر برای یک نفر ارزش قائلم و چیزی که وادارم میکند خودم را دور نگه دارم همین احساس دوست داشتنِ ناقص م هست و جنبه بزرگ نشده ابراز عواطفم بدون هیچگونه حس گناه و احساس مسوولیت بیش از حد و غیر معمولم.


می آمدم مینوشتم که در چهل سالگیم ،نه در همین یک دهه اینده زندگیم درست در سی سالگیم نمیخواهم زنی باشم که از درون مرده باشد.

از درون مرده باشد بخاطر انتخاب در ظاهر درستش  برای کنار گذاشتن دوست داشتنش.


مینوشتم که همیشه از اشتباه کردن هراسان بودم.اما نمیخواهم در سی سالگیم ارزو کنم که کاش یکبار هم که میشد از اشتباه کردن نمیترسیدم!


مینوشتم که کاش زندگی را از دید همسالان خودم می دیدم.مینوشتم که حس دوست داشتنم دارد می میرد!

و برایش باید کاری کنم.آدمها با دوست داشتن دوام می آورند.


مینوشتم از کودک خردسال درونم که یاد نگرفت هرگز بموقع دوست داشتن را.و درست دوست داشتن را.


کتابها آگاهیت رو بالا میبرد و آینه کارهایت میشود.و گرنه می آمدم و مدام از او مینوشتم.و از نقص های خودم!


487_افغان

و برادری گفت که ما هیچوقت نباید بچه هایی بیاریم که یه روزی مثل ما آرزو کند کاش افغانی نبود!


486_خواست خدا

گفت من هر چیزی رو که از خدا خواستمُ داده،ولی چند مدتیه بخاطر اینکه خدا منو از پدر و مادرم دور کرده،نماز نمیخوانم!

گفتم این کار خدا نبوده! این خواسته و انتخاب خودت بوده.خودت خواستی،انتخاب کردی و اجراش کردی!

در توجیه ش گفت مگر نمیگویند که همه چیز خواست خداست!

گفتم من اما،هیچوقت خدا چیزی رو که میخواستم بهم نداده!اما گله ای از خدا ندارم.چون خودم برای بدست آوردنش زحمت نکشیدم و بهش نرسیدم! همیشه به خدا میگم نخواستم و ندادی!


درسته که از طریق دعا و خواهش چیزی رو از خدا درخواست میکردم.ولی خب بازم در عمل شاید هیچوقت نخواستم که خدا هم بهم نداده!


ولی اینکه خیلی ها رو دیدم که میگویند خدا همه چیز به من داده ولی چون یک چیز نداده،باهاش قهرم مانند بچه های لوسی ان که برای نخریدن یکبار چیزی،با پدر و مادرش قهر میکند!

و ما ها،ماهایی که قانعیم به همه چیز.و از خدا انتظاری نداریم.درست مانند بچه هایی که والدینشان ده تا بچه داشته و به هیچکدامشان درست نرسیده و بچه هایشان یاد گرفتن که چطور بدون انتظار از والدینشان روی پای خودشان بایستند و گاهی خواستن هایشان را نادیده بگیرن! ولی هچنان والدینشان را دوست دارن!

485_برادرک

من هیچ  تقصیری در رفتن برادرک م ندارم!

تمام مدت خواستم که بهش بفهمانم مانند ما نشود! در جا نزند.محکم باشد.بلد باشد که اشتباه کند و برای اشتباهاتش عزا نگیرد و خودش را محکوم نکند.

تمام مدت خواستم که مانند پدرم نباشد که از ترس پناه میبرد مدام به دین.به قران.به خدا...

تمام مدت خواستم که مانند من نباشد.مانند من نباشد که چنان هر سال به سالی انگیزه اش را برای بقا از دست میدهد که فقط کمی بیماری روانی لازم دارد تا دست به خودکشی بزند!

تمام مدت خواستم که مانند تک تک اعضای خانواده ام که هیچ امید و انگیزه ای برای بلند شدن و افتادن و دوباره بلند شدن ندارند نباشد.

تمام مدت خواستم که مثل ما فکر نکند.مثل ما عمل نکند.ننشیند و دست به سوی اسمان تا اسمان سوراخ شود و برایش امید بریزند!

نمیدانم!


شاید اشتباهی رفته ام.شاید برای انتقام از هر آنچه که بودم زیاده برعکسش را به او گوشزد میکردم.

از وقتی برادر بزرگ گفت که آبرویش برایش مهمتر است لال شده ام.فهمیدم برادرکم محصول تفکر همین خانواده است و من هیچ تقصیری در برداشت اشتباهش از گفتارهایم ندارم.برادرانم و من ثمره تفکر دو موجود خسته و نادانیم و من برای بر خواستن شاید زیادی نادان بوده ام.


آه که چقدر خسته ام.و بریده از هر چیزی.



484_گرانی!

خبر گرانی ها رو میخونم و از کنارش بی تفاوت رد میشم.همین چند روز پیش فهمیدم که بی خیال!

بی خیال گرانی.تورم. 

همین چند روز پیش فهمیدم که ما برای ابد تو خاور میانه گیر افتادیم.تا ابد خاور میانه ایی هستیم.مجبوریم خودمونو با شرایط وفق بدیم.مجبوریم همرنگ این جماعت شیم تا باقی بمونیم.


همین چند روز پیش وقتی که داشتم مدام از وضعیت بد و رفتن ها حرف میزدم فهمیدم که گرانی و تورم ایران بلاخره تموم میشه.

این کشور منه که آباد نیست.این منم که آواره ام.این منم که ترسو ام  و ترس به چنین روزگاری بندم کرده.


همین چند روز پیش فهمیدم که آبادشدن و  تمام شدن گرانی و تورم این کشور چیزی از درد های ما کم نمیکنه.

همین چند روز فهمیدم که میتونم بسوزم و راضی باشم دیگرانی هم که روزی ما رو تحقیر میکردن به خاطر ناآبادی کشورمون ،بسوزن!



483_

ادما گاهی مجبور میشن از میان بدتر و بدتر،یکی رو انتخاب کنن.

هیجده سال پیش پدرم فکر کرد که کار درستی میکنه و مهاجرت میکنه به ایران.پدر خسته نادان و ناتوانم پا گذاشت به ایران...

اما اکنون احساس خستگی و کلافگی و ناامیدی رو در تک تک برادرام می بینم.

پای رفتن ندارن.دل موندن هم.آینده مبهم.امید تمام شده.نداری.فقر.فشار دولت برای هر سال پرداختای  پول احمقانه!

تحصیل نکردن.گرانی.نداشتن بیمه و کمک درمانی.سختگیرای بیش از حد دولت به جامعه کوچک مهاجرین قانونی.مهاجرین قانونی مثل خودم.که برای بودن در ایران از کمترین حقوق برخوردارم.ولی پول زیادی میپردازم.


چرا نمیرم؟

چون پای رفتن نمونده!

پدر خسته میانسالم هیجده سال تمام شرافتمندانه و با وجدان کار کرد.کارای مزخرف این مرز و بوم رو!

ادما گاهی ناتوانن.پدرم تا اینجا توانایی داشت که با خانوادش اومد ایران.کار کرد.پیر شد.بدون هیچ حقوق بازنشستگیی...و ترس از بازگشت پای رفتن براش نذاشت.


ادما گاهی از درون از پا میوفتن.

و ما از درون خرد و خمیریم.خسته اییم. و کاش ...



باید رفت...

توهینِ بزرگتر از این هم میشه کرد؟

در پست قبلیم اشاره کردم که سنگاری و گچ کاری و...

اما اینم ممنوع کردن!

چرا بیانه صادر نمیکنن که همه مون زودتر خارج شیم  از ایران؟ این کارا چیه؟


482_

-در آمد ماهانه تون چقدره؟

+حدود سه میلیون.اگه کار باشه!

-مالیات یا همون پول کارت اقامتتون،در هر سال چقدره؟

+در یک خانواده هفت نفری حدود یک میلیون.و خانواده من هرسال حدود دو میلیون با کارت مجوز کارگری!

-این سه میلیون حقوق چند نفره؟

+سه نفر!

-مخارج ماهانه تون چقدره؟

+حدود دو تا سه میلیون!

-اینقدر پول شامل خرید چه نوع اقلام از کالاها میشه؟

+بیشتر خرج خورد و خوراک! پول آب برق و گاز...

-در سال چند دست لباس رسمی و غیر رسمی و...میخرین؟

+یک یا دو بار در سال.یک دست!

-در روز چند ساعت تفریح دارین؟ و چیه؟

+میتونیم ازینجا تا پارک بریم!

-در سال چند بار مسافرت میرین؟

+صفر بار!

-آخرین بار که به قصد گردش از شهرتون،استانتون خارج شدید کی بود؟

-یادم نمیاد!

+حقوق شهروندی و میزان آزادی تون چقدره؟

+در حد یک تبعید شده سابقه دار جنایی!

-امید به آینده تون چقدره؟

+امیدی ندارم!با زمان حال پیش میرم!

-از نظر انتخاب شغل چقدر آزادین؟

+در استا شدن در کچ کاری ساختمان و سنکاری !

-میزان تحصیلات درخانواده تون چقدره؟

+نه درصد!

چقدر با حقوق شهروندی و پناهندگی و مهاجرت آگاهی دارین؟

-خیلی کم!

و...

-به چه امیدی تو ایران هنوز موندین ؟؟فلنگو چرا نبستین؟در این حد زندگی کردن تو کشور خودتون هم میتونین زنده بمونین که!

+در عوض همه اینا امنیت داریم!!

481_

خب!

زندگیم میگذرد.روزها در پی دیگری.

و من خوب یاد گرفته م چطور میان اندوه و اشک هایم،بخندم.یاد گرفته م  به بدبختی هایم بخندم.یاد گرفته م از آنانی که نمیدانن تو چطور تقلا میکنی برای لحظه ای خوشی،برایت سخن از شادی میگویند، متنفر نشوم.

یاد گرفته م صبور باشم و همینطور بی تفاوت.یاد گرفته م از آدمها بگذرم.آنان را به حالِ خودشان بگذارم.

یاد گرفته م برای خوشایند دیگران،کاری نکنم.

یاد گرفته م تنهایی،بخودم امیدواری بدهم.و همچنین دارم یاد میگیرم که هیچ کسی به درد روزهای تنهایی ات نمیخورد.


روزها در پی هم میگذرد.

و من دارم یاد میگیرم عاشق خودم باشم.اشتباهاتم را به هیچ جایم حساب نکنم و آن را بپذیرم.

یاد گرفته م موسیقی خوب گوش کنم.همین چند دقیقه پیش نوشتم که موسیقی مانند مُسَکِن می ماند! شاید درد را خوب نکند،ولی آرام میکند!

یاد گرفته م دوست بدارم.بدون آنکه توقع دوست داشته شدن داشته باشم.

یاد گرفته م تنها خودم،میتوانم خودم را نجات دهم.


روزها در پی هم میگذرد.

از اندوه های من بخاطر میم. هیچ کم نشده.اما کنار آمدن را بلد شده م.

گفته بودم که آدم وقتی زیادی خسته میشود،ترجیح میدهد به همه چیز بخندد! خب خیلی ها هم بی تفاوت و سرد به همه چیز میشود.

یاد گرفته م غم های من تنها و تنها مربوط بخودم هست.

یاد گرفته م قضاوت،محکومیت می آورد.


روزها در پی هم میگذرد.و من بی تفاوت تر و سرد تر به همه مسائلی میشوم که دیگر از عهده من بر نمی آید که درستشان کنم.

و هنوز یاد نگرفته م که عاشق شوم.



480_

اولین باری که دیدمشُ خوب یادمه.من تازه وارد بودم و بیش از حد نابلد

ازش راهنمایی هایی خواستم و او تا حدی بهم کمک کرد.اما وسط راهنمایی هاش بهم گفت که چرا باید بهت کمک کنم؟

زنِ چابُک و فوق العاده کار بلدیه.تو کار خیاطی تند و تیزه و از لحاظ هوش اجتماعی هم ذکاوت بالایی داره و من اگه اگه و اگه اون حرفو نمیزد و در عوض کمکش منت نمیذاشت و دلیلی برای راهنمایی کردن به من نمیتراشید،میشد جزو زنهایی که من تحسینشون میکنم.


خانم بیکی مدیر اموزشگاه هم جزو زنهایی بود که من تا حدی میپرستیدمش و مدام تحسینش میکردم.از آن دسته زنهایی که گلیم خودشون رو از آب کشیدن و برای خودشون کسی شدن.

اما یه روز سر یه چیزی اومد و به من و هموطنام توهین کرد.

و ع ازون دسته دخترایی بود که بلد بود چطور خودشو بالا بکشه.زندگی خوبی برای خودش دست و پا کرده و میشه تحسینش کرد اما اونم با حرفی و کارایی از چشمم افتاد...


میخوام بگم که من کسانی  که چیزایی رو دارن که من ندارمُ دوست دارم! بجای حسادت تحسینشون میکنم و دوستشون میدارم!


اما متاسفانه زنهایی که من بخاطر مستقل بودنشون تحسینشون میکردم یه چیزی رو فراموش میکردن

اینکه حق ندارند چون به کسی نیاز نداشت بهش توهین کنن و رفتار انسانی باهاش نداشته باشند.


این زنها بعد مدتی از چشمم افتاد.موفقیتاشون هیچ شدن!

آدمها اگه از چار چوب انسانیت خارج شن به هیچ جا نمیرسن.حتی اگه ظاهرا خیلی موفق باشند.


چیزی که انسانُ تا آخر عمر بیمه میکنه و روزی که قراره از پا بیوفته از چیزی افسوس نخوره اخلاق انسان دوستانه شه!


خانم بیگی. ع. و خانم اولی که گفتم دیگه تحسینمو بر نمی انگیزن!

اونا شایسته تشویقن.اما شایسته ستایش نیستن دیگه!


اضافه ن:

امروز رفته بودم فنی و حرفه ایی.کارمنداش یه جوری رفتار میکردن انگار به زور وادارشون میکنن کارای مربوط به اتباع رو انجام بدن.

این همه تنگ نظری!

خداوندا! مددی!

479_

میخوام اعترافی کنم!

من از تک تک ایرانی ها به نحوه ایی میترسم!

حتی هنگامی که خانم  بیگی رو دوست داشتم هم  ازش هراسی در دلم بود.احساس میکردم هر آن ممکنه رنگ عوض کنه ...

خوبی هاشونو نمیتوانم باور کنم.احساس میکنم پشت هر خوبی آنها چیزی پنهان شده.از لحن خوب اونها هم میترسم.

چند وقت پیش از اضطراب اینکه نکنه صاحب خونه مون سی تومن مون رو بالا بکشه داشت جانم در می آمد!

حس ناامنی مضخرفی میکنم...

شاید این حس ناامنی ام از ناتوانیم در مقابل ایرانی هاست که هر چیزی شد حس میکنم نمیتونم حقمو بگیرم...


به هرحال هر ترسی از احساس ناتوانی نشأت میگیره.

478_مردِ وقیح

کمی خرید دستم بود.از چهار راه گذر کردم و به سمت خیابان منتهی به کوچه خانه مان حرکت کردم.

مرد ایرانی روی جدول کنار درختا نشسته بود و گوشی دستش بود.در حال عبور به گوشی توی دستش نگاهی انداختم و راهم را ادامه دادم که صدای اهسته مرد را از پشت سرم شنیدم:... بیا یه حالی به ما بده...خالی شیم...


جملاتش را کامل نشنیدم.اما وقاحت حرفهایش واضح بود.حرفها و جملات وقیحی که از یک مرد سی و چند ساله بگمانم که ظاهر موجهی داشت بعید مینمود ...اما داشت به منِ دخترک پنجاه سانتی با قیافه ساده بدون ارایش چادری گفته میشد.دخترکی که توان برگشتن و زدن توی آن دهن کثیف را نداشت.

لحظه ای عصبانی شدم.دلم خواست برگردم و فحش نثارش کنم.اما من فحش بلد نبودم!

میتوانستم کفشم را در بیاورم و به سمتش پرت کنم.یا با داد و فریاد بگویم که مردک چنین میگوید...

اما هیچکاری نکردم!راهم را بدون هیچ واکنشی ادامه دادم.حتی برنگشتم و نگاه تندی هم نکردم...


اکنون عصبانیم...اما از این هم خوشحالم که اینبار به خودم شک نکردم!به خودم نگفتم ایا مشکل از لباس و حرکات من بوده!؟ایا چون من جنس مؤنثم پس من مقصرم...




477_روز اول سالِ نود و هفت

نمیدونم اینجا رو چند نفر بطور ثابت میخونن.انتظاری هم ندارم.تا جایی که توانستم سعی کردم از کسی نخوام بیاد و اینجا رو بخونه.


سال نود و هفت شد.حس خاصی به سال جدید ندارم.به اینکه سالی که نیکوست از بهارش پیداست هم اعتقاد ندارم.

سال گذشته ادم بی اعتقادی شدم،به هر چیزی که تو تمام عمرم اعتقاد داشتم...

این را بد نمیدانم.گاهی اعتقادها خفه گننده اند.ریسمانیند که دور گردنت بسته اند تا خفه ات کنند.


سال گذشته خیلی چیزا فهمیدم.از خیلی ادمها فاصله گرفتم.تنهاتر شدم.خودم را مدیون کسی ندانستم.

سال گذشته تا حدی توانستم خودم باشم.اعتقادات خودم را داشته باشم.ناباوری های خودم را.


سال گذشته اشتباهاتی هم کردم که الان ارزو میکنم کاش نکرده بودم.بهرحال اشتباه هم تجربه ای میشود...


و امسال!

همین الان احساس میکنم با هیچکس نمیتوانم عمیقا دوست باشم.چیزی از هرکسی هست که آزارم میدهد.این را به پای عیوب آنها نمیذارم بلکه مشکل از خودمه و قبول دارم.

هیچ چیز ارضایم نمیکند!همه چیز خالی ان.از هیچ کتابی لذت نمیبرم.از هیچ فیلمی...از هیچ جایی ...با هیچکسی...

شاید عمیق نیستم.شاید همه چیزم در حالت تندی از گذره که بگذرد.

بهرحال  امیدوارم پایان امسال حالِ دلم خوب باشد.حال روانم.

گاهی در کاخ سفید هم که زندگی کنی حالت را خوب نمیکند.حالِ دل و روان باید خوب باشد.


برای همه سالی  سرشاراز حال خوب را آرزو میکنم و میطلبم.


476_یک سال گذشت

سال ۹۶که داره تمام میشود سال خوبی بود.سال تجربه های جدید.یاد گرفتن های جدید.سال مسوولیت های جدید.

سال ۹۶ اخرین سال از نوجوانی ام بود.با ادمهای جدیدی اشنا شدم.کارای جدیدی کردم.کتابهای جدیدی خوندم.جاهای جدیدی پا گذاشتم...

و خب کارهایی هم بود که باید میکردم ولی نکردم.همیشه کارهایی بوده که نکردیم و باید میکردیم.

امیدوارم سال اینده هم سال خوبی باشه.از سال اینده زمان به سرعت سپری خواهد شد.یه جایی خوندم که دهه بیست سالگی به تندی باد میگذرد.و خودم همین اعتقاد رو دارم.


برای سال ۹۷ دوست دارم مستقل تر شوم. کاری پیدا کنم و در امدی هر چند اندک داشته باشم. 

اینکه سال ۹۷ سین می اید ایران یا نه زیاد برام جذابیتی ندارد ولی بیاد هم تجربه جدیدی ست.


475_

بهش میگم من پر از خشمم.خشمی نهفته ایی که سر کوچکترین چیزی فوران میکنه و بیشتر از همه خودمو ازار میده.

خشمی که از دوران کودکیم تا الان جمع شده در من.خشمی که از مواقعی که احساس میکردم نمیتونم روی دیگران یا روی نزدیکترین کسم یعنی والدینم حساب کنم نشأت میگیره.

خشمی که از ازارهای روانی مادرم در من جمع شده.

خشمی که از تنهایی های نوجوانیمه.

پر از خشمم و نمیدونم چطور باید از ریشه درش بیارم...چطور ریشه کنش کنم که یه روزی دوباره فوران نکنه.که کار دستم نده.

474_پذیرش ادما!

قبل تر ها محجبه بودن را خیلی دوست داشتم.دوست داشتنم از روی انتخابم نبود.تلقینی بود از سوی جامعه و...

برای همین دیدم به بد حجاب ها و بی حجابها خوب نبود.آنها را دوست نمیداشتم.دلم میخواست همه مثلِ من باید باشند .محجبه!

چند مدت قبل نسبت به محجبه ها کمی دیدم منفی شده بود.باز در ناخود آگاهم کسانی را که مثلِ الان من حجاب معمولی داشتن را دوست میداشتم ...

قبلتر ها از دختر های شاد و شنگول هم زیاد خوشم نمی آمد...ولی الان برعکسش.


  عقاید و نظر ها تغییر میکنن.مهم اینه که قرار نیست همه مثلِ من باشنن تا دوستش بدارم!

آدمها را همانجور که هستن دوست بدارم.آدمهای شاد را.آدمهای غمگین را.آدمهای محجبه را.آدمهای بد حجاب را.


گاهی اصلا لازم هم نیست کسی را دوست بداریم.فقط فرد را همانجور که هست میپذیریم و رهاش میکنیم!

سعی هم نمیکنیم شبیه خودمان درش بیاوریم!




473_روزهای خوب

داشتم با خودم فکر میکردم که یک روز دیگر اینجا نمی نویسم.

اینجا نمی نویسم هم مصادف میشود با روزهایی که جوردیگریند.روال بیست سال زندگیم تغییر خواهد کرد.غصه هایم رنگِ بزرگ شدن به خودش میگیرد...گفتم غصه هایم؟ میبینی؟ اینجا حکم خالی کردن غصه هایم را برایم داشته و گفتنِ غصه هایم نشان از ذهنِ بدبینی دارد که مدام دنبالِ غم است نه شادی.


هر چیزی میتواند نقطه پایانی داشته باشد.نقطه پایانی که سر خطِ بعدیش با سطر قبلیش فرق دارد.

اینجا چیزی خاصی ندارد.فقط اندوه دارد.اندوهِ اجباری که به جبرِ شرایط وادارم میکند بنویسمش.کسی شاید این را احساس نکند.اما خودم بهتر میدانم که.


نقطه پایانِ اینجا  را با سطرِ جدید بعدیِ خوشی و حالِ خوب آغاز  خواهم کرد!

حالِ خوبی که پذیرای تمامی اشتباهاتم بوده .رها کرده و خودم را بخشیده است.


472_

دی سالِ گذشته، من از کسی  و کسانی خشمگین، ناراحت،عصبانی و دلخور بودم...

با اینکه میدانستم ما هم در برخوردی که آنها با ما کردند، به اندازه ای مقصر بودیم اما باز هم احساسات تند و بدم باعث استرس و خشم زیادی در من شده بود ...

داشتم فکر میکردم که اگر پارسال همینقدر میدانستم،هرگز خشم و عصبانیتم را بروز نمیدادم و کاملا خونسردیم را حفظ میکردم.

البته من بخشیدمشان. و همین باعث شده منصفانه قضاوت کنم. هر چند انها بیشتر مقصر بودند،ولی دلخوری در خودم از آنها نمی بینم.