20

ساعت 11صبح رفتیم خانه بوله *ع،خداروشکر مثل اکثر اوقات نه حس حسادت بودونه  حسرت!!

قبلنابه مریم توی دلم حسادت میکردم...حسادتمم بخاطر نداشته هایی بو د که او داشت ومن ندارم...

اما امروز محبتم واقعی واقعی بود...لبخندام...حس دوست داشتن مریم...بوسیدن مهنازی...


چند مدتی هست که سعی میکنم وقتی حس حسادتم گل کرد،حُسن و ویژگی خوبی که ازطرف تو ذهنم هست را به خودش با لحن محکمی بگم!

اولش سخته اما وقتی گفتم خوبی طرف را ...کلی احساس سبک شدن به من دست میدهد...اون حس واحساس حسادتم از کله ام میپرد...

البته من همیشه سعی میکنم داشته های خوب طرفم را بهشان یادآوری و گوش زد کنم،نه فقط به آنهایی که حسادت میکنم...

اینکار آرامش خوبی دارد!





+:عکس ف را به مریم نشان دادم...گفت،چه آرایش قشنگی کرده!!آنوقت من تمام این مدت فکرمیکردم که چقد ر آرایش .ف. زشتش کرده!!!

اگربگویم من تا این سن ،آرایش نکرده ام شاید کمی عجیب به نظر بیاد...

فقط تو سن10سالگی چندباری رژ لب زدم وبس!!

و اینکه فرق بین آرایش خوب و بد را هم متوجه نمیشوم!




+:به داداش .ع. گفتم کاش جارو برقی میخریدم.آنوقت خانه الان برق میزد...

قراربود پول را گرفتم از پوربابایی،جارو برقی بخرم....ولی رضایت بابام را بر داشتن جارو برقی ترجیح دادم و پولم را دادم بهش برای پس انداز بغیراز ششصد تومانش...


  




+:داداشم امشب گفت :ما آدمایی هستیم که به کشورخاصی تعلق نداریم...!

بهش میگویم گوشی را کنار بگذار و برو توجامعه باش،پس فردا افسرده میشوی و منزوی!

میگوید:بروم تو جامعه که چه!همین که روزا سرکار میروم بس است...

حال رفتن به ختم و این جور چیزا را هم ندارم...

راست میگوید!!امان از غربت!!امان از حس تحقیرشدن...امان از ...

برادرجانم!از تحقیرشدن و مورد تبعیض قرارگرفتن خسته است...

ما هیچوقت زندگی نکردیم...هیچوقت نفهمیدیم جوانی کردن یعنی چه!

برادرجانم!باجنبه است...از آن پسرهای سوسول تی تیش مامانی هم نیست که بگویم که چه و چه...

برادرجانم!به خاطر بابام نه میرود وطن خودمان...نه راهی کشورای خارجی دیگرمیشود...

چقدررررر ازش سپاسگذارم که مراعات بابایم رامیکند...

خدایا!!برادرجان هام را حفظ کن...آمین


+:کلی حرف و درددل هست که بی خیال!!!!

بوله*: پسرخاله!

19-

تنهایی که تو را بسازد...


بهتر از بودن با آدمهاییست که...


ازتو جُز یک آدم "خراب"...


چیزی دیگری نمیسازند...!

18-احساساتم

سریال "یاد داشت های یک زن خانه دار"  را دیشب  نگاه میکردم ...کیمیا دخترعموی  (اسم نقشی که شقایق دهقان بازی میکندرا درخاطرندارم!) شقایق!!که بعداز دوازده سال برگشته بود ایران و آمده بود خانه ی آنها،با وجود رفتارهای  تند و بد مادر ودختر!هیچ دلخوریی و ناراحتی ازخود بروز نمی دادوهمچنان شاد بود و هی هم ابرازعلاقه میکرد به این دو...

دیشب توی ذهنم ،طبق معمول سریالها و فیلم ها انتظارداشتم یکهو معجزه ای و یا چیزی بشودکه مادر ودختر،رفتارش با کیمیا خوب شود !!!    ویاحتی  توی دلم!دعا میکردم که اتفاقی بیوفتد واین دو تحت تأثیر قراربگیرند !!و بفهمند گیمیا چقدردخترخوبی است!!

زیاد به آخر داستان این دو قسمت سریاله دقت نکردم...

قصدم ازتعریف این چیزا این بودکه بگوییم:چقدر به اعتماد به نفس کیمیای سریاله غبطه خوردم.اینکه آدم از نظر احساسی درحدی برسد که ازبی توجهی کسی و رفتاربدش،عصبانی وناراحت نشودویا سعی کند کینه ای به دل نگیرد وبازهمچنان به رابطه و رفت وآمد با آن کس ادامه دهد...

که با وجود نادیده گرفته شدن بی خیال باشد واقعن ،وشادی اش بستگی به رفتار آدمها و شرایط  و محیطی که درآن قرار دارد،نداشته باشد...


خودم ازنظر احساسی اصلا قوی و محکم نیستم!! آدمی هستم که با یک نگاه تند کسی ،اشکم درمی آید و دلم میشکند!

حرفی ویا برخورد بد دیگران ناراحتم میکند،نسبت به بدی دیگران واکنش تندنشان میدهم...

شادی ام هم بستگی به شرایط زندگی و روزانه ام دارد...


برای همین چقدر دلم خواست مثل کیمیا باشم...و برای شخصیت داستان سریال دلسوزی کردم و همدردی!!

دور وبرم پراند ازآدمهایی که هیچ علاقه ای به دیدنشان ندارم

اگر ازنظر احساسی آدمی محکم و قویی بودم،مثل الانم ازدیدنشان فرارنمیکردم!

ویک آدم که رفتار بد دیگران رویش زیاد تأثیر نگذاشته را میشناسم،پدرم!

مطمئنا اگرمن جای او بودم الان کُنج یک  آسایشگا ه روانی جا خوش کرده بودم...



تو این چند سال خعلی دارم سعی میکنم روی احساساتم کارکنم...کمو بیش هم موفق شدم و امیدوارم که بتونم انطور که میخوام از نظر احساسی با سباط و قوی!شم...

احساس ها م روی میزان رضایت  ا ز زندگیم خعلییییی تأثیر داشته و داررررد.










ب.ن.:امروز خواهر .ف.  آمده بود که نخ های قالی قبلی را بگیرد...

گفت که پو ربابایی  فوت کرده!!!

باورم نمیشد...کمتر از دوهفته پیش  خودش آمد و پولم را نقد داد ...

چقدررر متعجب و متأسف شدم

بیچاره پیرمرد،چه میدانست که قراراست کمتراز یک هفته یادو هفته دیگربمیرد...

خودش میگفت سه تا دختر دارد...بیچاره دخترهایش!

خدایش بیامرزد 





+:هعییییییی!ماهم یک روز میرویم...

مررررررررگ نزدیک است...!


17-گمم...

احساس خنگی میکنم!

احساس میکنم از پس یک جمع و تفریق ساده هم برنمیام...

احساس میکنم دنیا و مسائلش آنقدررررر پیچیده شده که ذهن من از پس حل ساده ترین مسئله هاهم برنمیاد...توانایی هیچ کاری را ندارم انگار....

باید دنبال آموختن خیلی چیزا بروم ،ولی توان شروعش را و انگیزه اش هم  درخودم نمی بینم


وقتی  قدم میگذارم بیرون و توی این شهرستان کوچک ولی خیابان های شلوغ اش،خودم را به اندازه یک نقطه هم نمیتوانم تصور کنم میان این آدمهای پرهیاهو و شهرستان شلوغ و پلوغ...!

انگار وجودندارم...کسی به اسم بانو وجود خارجی ندارد...


به دخترای همشهری که ازکنارم میگذرند اگر جرعتش را داشتم !!!نگاه میکنم...فرق زیادی  بین خودمو آنها میبینم

احساس میکنم شبیه آنها نیستم...نه ازنظر قیافه و...

درنگاه خیلی ازآنها میشود امید را دید!

ازطرز لباس پوشیدن آنها و طرز رفتار ونگاهشان میتوانم  بفهمم چقدررر به سن جوانی شان امیدوارند...یاسرخوشی دارند که مختص دخترهاس و من هیچ وقت آن سرخوشی دخترانه را درخودم ندیدم وحتی اگر خواستم هم نتوانستم  داشته باشم...

دخترایی که ساده دل میبندن...عاشق میشوند...به خودشان میرسند...با وسواس لباسی رامیخرند...دخترایی که وعده عاشقانه پسرها را میتوانند باورکنند...مرد رویاهاشان را درذهنشان مجسم ویا مشخص کنند...

دخترایی که میتوانند درکوچه و خیابان بلند بلند حر ف بزنند و بخندند...


خیلی وقته خودم را از این دخترها جدا میبینم...

از این آدمها...

ازاین شهرکوچک شلوغ...

ازاین ...

آینده ام مبّهمه...خودمم خسته و ناامید...

 






+:کاش ...

پیدایم کنی ازمیان هیاهوی. بی اندازه جماعت آدمها...

دستم را بگیری و شکوفایم کنی از میان این همه آدم های زنده به گور خستگی رفته ها...

گمم ...

وجودم سالهاست انکار شده است...

کاش پیدایم کنی ...پیدایم کنی...



16،سادگی گناه است...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

15

چقدر دختره های این قرن غمگین و شکسته و از ته درونشان خالی از امید ند!

خوب که دقت کنیم به زندگی دخترهای دم بخت دور و برمان،متوجه افسردگی،نگرانی وتشویش،ناامیدی،سرخوردگی و...آنها میشویم.

قبل از این دهه ها وقرن اخیر،مشکل را درتبعیض جنسیتی بین زن ومرد میدانستن...پس در صدد برطرف کردنش برآمدند...

دخترها یاد گرفتند که باید مستقل باشند...درس بخوانند وتحصیل کنند و روی پای خودشان باایستند...حق انتخاب در زندگیشان را داشته باشند...

تاحدی درجوامع کشور ایران وحدودی هم درافغانستان موفق به چنین کارهایی شدند...

اما!چرا باز دخترها این قدرغمگین وافسرده است؟


اما به دخترها تنها چیزی که یاد ندادن این است که شادباشند!در هرموقعیتی که هستند...

خعلی راه رفتند تا شاد باشند...شادی را درتحصیل ،استقلال...حق انتخاب و...غیره میدانستند...

به همین هاهم که رسیدند،راه و هدفشان راگم کردند...

ما باید زندگی کنیم که شاد باشیم...درس و تحصیل و...و....و...فقط برای این است که بتوانیم زندگی خوبی برای خودمان درست کنیم...

دخترهای امروزی یادنگرفتند که شاد باشند!شادی و احساس رضایت  داشتن را نیاموختن...

تجمل  گرایی و سبقت گرفتن درمُد و زیبایی تنهاحاصل تحصیل دخترهای جامعه این دوکشوره...مشکل جدیداین روزها که باعث شده بیشتر از قبل افسرده وناامید شویم...نیافتن همسر دلخواه ویاشکست عشقی هاست!!

طرزفکر دخترها از زندگی  کردن وشادبودن خیلییییییی عقبه!خعلییییییییییییی







توضیح نوشت:دیدم که میگویم!!!!


ا.ن:فقط نظر ودیدگاه خودم بود.کاری به جنبه های دیگه اش ندارم!



14-روزهای دوست داشتی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گلی

گلی    عزیزم...خیلی وقته نیستی

نمیدونم کجا رسیدی...الان داری چکارمیکنی...حالت  چطوره؟

فقط میدونم که رفتی و چند ماهی هست که نیستی...

دلم برات تنگ شده

یک خبری...پیامی...

بدون خبر و خداحافظی رفتی؟

13

از همان قبلترها باهاش آشنا بودم،ولی تو سن12سالگی بیشترازیک أشنا برایم شد...شد همدردم،سنگ صبور غصه هام،نزدیکتراز هر دوستی،راز دار و محرم همه حرفهایی که نمیتوانستم به کسی بگویم حتی پدرم


وقتی پر بودم از تنهایی ،پربودم ازنفرت از میم.پربودم از بغض هایی که گلومو سفت چسبیده بود تاخفه ام کند،

باعث میشد ازهمه این چیزا خالی شوم وقتی سراغش میرفتم...


بدون هیچ منتی همدردم میشد...گوش میداد همه حرفامو...بدون هیچ قضاوتی،سرزنشی،نصیحتی...





از12سالگی تا حالا باعث آرام شدنم میشد وهنوزم میشود

«قلم و یک برگ کاغذ،بهترین دوست آدمه...بهترین دوست!!»

مینوشتم...همه احساس هام را...دردهام...دلتنگی هام....غصه ها ونگرانی...انتظار...خستگیهام را...

من به نوشتن نیاز دارم.

بایدبنویسم.چه خوب یا چه بد.چه اینجا یا روی کاغذ...

من باید بنویسم تا دوام بیارم!

تا امیدوار شوم...

تا همه حس های بدم را خفه کنم و بندازم دور...

نوشتن یک نیاز است...یک نیاز برای ادامه زندگیم!



ب.ن:یکی میگفت برای اینکه همیشه بمانی و ماندگارشوی،خودت باش!!

عیب هات رو پنهان نکن،ضعف هات مهمترین دلیل توجه آدم ها به توست...ادمها عاشق تفاوتهاست نه تشابه ها!

انسان ها عاشق زندگی گل و بلبل تو نمیشود...

برای یک فرد فریادت مهمتر از سکوتت است!!

...

12-عشق جدید!

قبلنا عشق ها بصورت حضوری و بقول معروف آن زمان :-D خیابانی و کوچه پس و پیش کوچه ایی بود...

حالا صورت جدید و مُدرنتری به خود گرفته!!

ع——شق های مجازی فلان شبکه ایی!! :O

بعد بدون هیچ عذاب وجدانی تعویض هم میشود










ت.ن:عشق که نمیشود اسمش را گذاشت....شاید میشود گفت  سرگرمی جوانان ناامید این زمانه :-)



11_حد خوب وبد

آدمها وقتی  به حد بد بودن عادت کند،برایش تصور حدِخوب بودن غیرممکن یا غیرباور یا سخت میشود...

درست مثلِ من 

آنقدر در حالت همه چیز بد عادت کرده ام که تصور اینکه شاید حالت همه چیزخوب هم برایم اتفاق بیوفتد...دشوار باورنکردنی شده و گاهی هم ازاینکه حالت خوبِ همه چیز به من رو کند ،ترسی  درونیِ سراغم می آید...

برایم تصور این که مادرم میتوانست سالم باشد...

کشورم آرام و درحال پیشرفت باشد...

شرایط خودم بهتر ازین باشد...سخت است و کمی ترسناک!!!


من به حدبد همه چیز خو کرده ام.من به خودمیِ که تا به امروز ازش فراری بودم  عادت کرده ام

به مادری که کابوس زندگیم بوده و مانع تمام پیشرفت های کوچک وبزرگم عادت کرده ام

به کشوری که ازش فقط جنگ وجهل بیداد میکند...

به زندگیی که نمیتوانم در آینده ی آن چیزی امیدوار کننده ای ببینم ...

به فکرهای توقف کننده...امیدهای یه لحظه و بی سباط...


آدم نباید به حالتِ بدِ همه چیز خو گیرد....نباید خو کند که سخت شود باور و تصورات  وچیزهای خوب...

تصوراتی که امید پایدارمیدهد.امیییییییییییییید!!!!





بی ربط.نوشت:شاید سوادم ته کشیده باشد!!

ولی شعورم خدارا شکر هنوز سرجایش هست!!





گوشه تنهایی

چندهفته است مادرم اصرار داردکه برویم خانه دخترخاله!ومنم اصراردارم که نروم خانه دخترخاله!.ذهن ناخودآگاهم چندوقتیه مدام حالش ازدیدن همه بهم میخورد!!قبلنا اینطورنبود.بلعکس...ولی حالا بقول مادرم،گوشه تنهایی،به ازجهان پادشاهی ست!! رامیپسندم!!آدمهازیادی ضدحال شدن یامن کوشه نشین؟خدا میداند!

10-آدمهای قدیمی!

امروزبابرادرام سراینکه چقدرایرانیها شبیه همند!بحث میکردیم.گفتم:دقت کردین چقدراین سوپرمارکتی بغل خانمان شبیه میوه فروش فلانجاست!؟.آنهاهم تأییدکردند.بازگفتم:نسل جدیدافغانهاهم شبیه همن ها!من که تادقت نکنم نمیتونم ازهم تشخیصشان بدم!.داداشم گفت:عاره!ولی مانیستیم شبیه آنها!قیافه ماها شبیه آدمهای قدیمی هست!!

9

کاش امشب،کسی را ببینم.کسی که ازدیدنش نه پشیمان شم و نه حس حسادت،حسرت ازش به من دست بده و نه...یکی که نگاهش،لبخندش،حرفاش...ب من آرامش بده.کسی که از دیدنش ذوق کنم...کسی که بتونم باهاش راحت حرف بزنم.حرف بزنم حرف بزنم.ازنگرانهام،تنهایی ها،دغدغه هام براش بگم...کاش بودکسی...

8

آه خدایا!بانوی وجودم خسته است!میخواهد از خودش فرار کند...دیگر توان تحمل بی ارزه گی های مرا! و بار مسئولیت این همه فکر را ندارد...معجزه کن!خواااااااااااااهش میکنم معجزه کن...

7

دخترکی!اینجا خودش را در وجود کسی دیگه ای جستجو میکند!...گم شده ...شاید پیداشود درنگاه،لبخند،محبت ..کسی دیگه ای!...شاید...

6

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

5

میدانی ق عزیز!بانجمه درموردتوحرف زدم...به اوگفتم که تو بهتری،خعلی بهترازمنی ...میدانی!او فقط سکوت کرد.

انگار اوهم بیشترازمن مطمئن بود که تو سرتر ازمنی؛من ازسکوتش این رافهمیدم

ازاینکه او هم تأیید کردبهتربودنت را؛ته دلم  نفرت کوچولویی ازش تو دلم قلت زد!!

دلم میخواست لااقل او برای دلخوشیم هم که شده چیزی میگفت...چیزی شبیه به اینکه اهمیتی ندارد تو چقدر بهترازمنی...ولی نگفت وساکت ماند

میدانی!متنفرم از سکوت هایی که باید حرف زده شوند ولی نمیشوند...

حاضرم یکی فریاد بزندو بگوید ازمن متنفراست ولی سکوت نکند و توی دلش ازمن متنفرنباشد...

شایدبرای همین از تأیید پر ازسکوت نجمه عصبانی شدم!


ب.ن:چقدر عـــــزیــــــــز و محــــــــبوب است کــــــــسی که 

روزگار همه جوره "عَــــــــــوَضَـــــــــش کرد

ولی هیچ جوره

نتوانـــــــــستــــــــ

"عَـــــــــــــوَضِیـــــــــــــش "کند!