در همه کس دنبال خودم میگردم.
در ان کودک دو سه سال.در دخترک هشت ساله.در پسر بیست و دو ساله.در دختر بیست ساله.در زن سی ساله...
در خانم تحصیل کرده ای...در آدمهایی که چیزهایی بیشتر ی نسبت به دارایی های مادی و معنوی من دارند...
مثلِ یک بچه دو ساله ایی میمانم که در خیابان غریبی گم شده است.به چهره ها و اندام آدمهایی که در حال گذر اند خیره میشود و مات و مبهوت به دنبال مادرش میگردد.صورت مادرش را در دیگران جست و جو میکند...
در عالم تنهایی و سرگردانی خودم مات و مبهوت دنبالِ خودمی که گم شده ام میگردم...
نون میگوید که از خوشی و شادی هایت بنویس تا ماندگار شوند.نه ناله هایت!
اما نوشتنِ ناله هایم،مانند رفتن روی یک کوه بلند و فریاد زدن و خالی شدن می ماند!
با این تفاوت که انعکاس صدایم،به طرف خودم نمیگردد!
+نمی نویسم که ماندگار شوند.می نویسم که رها شوم.
زمانی فکر میکردم همیشه باید برای ماندن خیلی ها مانند کسانی که دوستشان دارم تلاش کنم.
اما حالا این فکر و عقیده را ندارم.انسان ها ماندنی نیستند.
من موظفم رفتار درستی داشته باشم.اما موظف نیستم آدمهای زندگیم را وادار به ماندن و راضی کردن به ماندن در هر حالت ممکنی بکنم.
زمانی فکر میکردم همیشه باید راستش را بگویم.اما حالا بر این عقیده ام که مجبور نیستم راست بگویم.فقط دروغ نگویم!
زمانی عقیده داشتم برای خانواده ام بیش از حدم تلاش کنم.اما حالا میدانم اندازه وظیفه ام کافی ست.
زمانی فکر میکردم افراد خانواده نباید دور از هم باشند.حالا فکر میکنم هر انسان بالغی حق داره روزی از خانواده اش گر چه به دلیل ازدواج و تشکیل خانواده هم نباشه ،جدا زندگی کند و یا دور
زمانی باور داشتم با محبت و مهربانی میشود آدمها را نزدیک نگه داشت.یا اگر خوبی کردم باید جبران کنند.حالا عقیده دارم من کار درست را انجام دادم.کسی قدر دانست چه خوب.ندانست هم مهم نیست.
زمانی نمیخواستم دختر نادانی بنظر برسم. اما حالا خودم به نادانی ام معترفم!
زمانی ...
و باز هم باور هایم با مرور زمان تغییر میکنند...
فلانی از هر شصت دقیقه سی دقیقه اش را دلتنگ هست.
دلم میخواهد بدانم یک سال دیگه هم همینقدر عاشق دلخسته است؟!
چقدر بده ارزش آدمها رو بر اساس کارکردشون سنجید!
پدرم را دوست دارم چون برایم پول می آورد.مادرم را دوست دارم چون برایم غذا میپزد و ... فلان کس رو دوست دارم چون برایم چنین میکند...اگرهم کاری برایمان نکرد نه احترامی هست نه دوست داشتنی.
راستش روان من مثلِ دیوار کج و کوله ای می ماند که باید خراب کنم و دوباره از نو بسازم!
شوقِ هیچ چیز در من نیست.شوق هیچ کس در من نیست.شوق هیچ جا در من نیست.هیچ چیز و هیچ چیز...
کلمهِ مشتاق و انتظار و ذوق و شوق مدتهاست در وجود من خنثی ست.
اگر بگویند همین امشب میتوانم با هواپیما پروازی به دلِ کشور سوید داشته باشم ،هیجانی ترین واکنشم ادای کلمه واقعا؟ هست و تمام.
وقتی سین با ذوق و علاقه میگوید تا فلان مدت می آید و ...از حرفهایش متعجب میشوم.میگویم آدم چطور این همه اشتیاق می تواند داشته باشد؟
وقتی فلانی برای خرید پارچه مانتویی انقدر علاقه نشان میدهد از خودم میپرسم مگر خرید مقداری پارچه ذوق داشتن میخواهد؟
وقتی فلانی ها برای یک جشنِ عروسی تمام زورشان را میزنند که تا قبلِ رسیدنِ تاریخ عروسیی وزن کم کنند بهشان میخندم!
وقتی ...
نمیخواهم دلایل روانشناسانه این بی علاقگی ام را بگویم! قبلتر ها در پستی گفته بودم.
ولی دلم میخواهد از این خنثی بودن نجات پیدا کنم.
ذوق و شوق و علاقه و اشتیاق و انتظار دوباره برگردد در وجودم.
برای کارِ خوب اشتیاق ،برای تغییر شوق.برای دیدن شخصِ خاصی ذوق لازم است...
بدون این ها آدم تبدیل میشود به موجودِ خنثی متحرک.که امروزش با دیروز تفاوت چندانی ندارد.شخصی با شخص دیگری برایش فرق نمیکند...کار خوب با متوسط و ضعیفش برایش فرقی ندارد.
پرسید :بهترین لحظه های عمرت یادت میاد؟
فکر کردم.فکر کردم.فکر کردم...
بهترین سالهای زندگیم را یادم نمانده.نمیدانم نداشته ام یا یادم نمانده است.
شایدم داشته ام.شاید آنقدر به زندگی و لحظه هایی که گذشت سطحی نگاه کرده ام که بهترین لحظه ها از بیخ گوشم گذر کرده و من حسشان نکردم...
حسِ غرق شدن دارم. نه تو دریا .نه تو خاک و ماسه و شن!
احساس میکنم نمیدانم.در دنیا ی ندانستن ها کم کم غرق میشوم.
بار ها تجربه کرده ام که اگر ندانم و آگاه نباشم در هر جایی در هر مکانی در هر زمینه ای غرق میشوم.یا غرقم میکنند.
غرق شدن شبیه مردن یکباره نیست.احساس غرق شدن شبیهِ مرگِ تدریجی با یک شی تیز و کوچک ست که حتی توان دفاع از خودت را هم نداری!
برای فرار از این احساس دلم میخواهد همه کتابها را بخوانم.همه زبانها را یاد بگیرم.همه هنر و حرفه فن ها رابیاموزم... !
گاهی این توانایی را حتی در یک زمینه هم در خودم نمیبینم.بعد احساس غرق شدنم بیشتر میشود.اضطراب و ناامیدی سوارم میشود و میتازند...!
گاهی مجبور میشوم یک عدد ذهن سنگین و خسته و متورم را در دستانم بگیرم و مدام حملش کنم این طرف و آنطرف که هر لحظه ممکن است از پای در آوردتم...!
وقتی کاری رو که میخواهم انجام دهم و میدانم درست نیست،نظر خواستن از دیگری در حالیکه میدانم نمیخواهم به نظر او فکر کنم حتی.کار درستی نیست.توهین به شعور طرف مقابله.
+ روزیکه فلانی در مورد کار نادرستش با من حرف میزد از من نظری نخواسته بود.حتی نگفته بود که آیا کارش درسته یا نه.
من اما بهش توصیه کرده بودم.بعد فکر کردم که چقدر لطف کردم که بهش توصیه و حتی نصیحتی کردم!
اصلا چرا باید از اسمم خجالت بکشم.مگر من آن را انتخاب کرده ام؟
اصلا مگر چند نفر در روز اسم مرا صدا میزنند.
گاهی اینقدر اسم خودم را نمیشنوم که یادم میرود اسم مسخره ام چه هست و بود!
آدم باید یک نفر را داشته باشد که وقتی اسمش را صدا میزند ،واقعا بفهمد کسی اسمش را صدا زده است.یک نفر که دوستش داشته باشی.در غیر اینصورت اسمت را هر کس صدا کند گویی هیچکس صدایت نکرده!
تا حالا اینقدر از کسی متنفر شده این که زورتون بیاید حتی جواب توهین هایش را هم بدهید؟
من این روزها همین گونه ام!
آنقدر از .میم.مثلِ مادر، متنفرم که حتی زورم می آید جوابهای توهین هایش رابدهم.
حالا میفهمم چرا پ.مثلِ پدر هیچوقت جواب او را نمیدهد.از سکوت زیادش در برابر آن همه توهین و...متعجب بودم.
تهِ عمقِ این جمله را که جواب(ابلهان سکوت است) را درک میکنم!
داشتم فکر میکردم که آدمها مجبور نیستند ناله های منو تحمل کنند.
-چه زود امسال دی ماه رسید.ماه دو دهه شدن عمرم :) بیست سالگی چه حسی دارد؟
بهش گفتم که یک روز برای همیشه میروم.چنان میروم که حتی رنگم را هم نبینی!
دروغ که نگفته ام!
آدمها رفتن را بلد میشوند.دل کندن را هم .
حجم زیادی از دلگیری و دلگرفتگی در آدم جمع شود بلاخره راه رفتن را یاد میگیرد.من دلم که میگیرد میخواهم نباشم.
چنان محو شوم که هیچکس یادش نیاید که منی هم وجود داشته!
من مجبور نیستم همیشه برای همه کارهام،به دیگران توضیح دهم.
خدایا نمیشود که سر تو را شیره مالید ...
عمیق شدن به مشکلات و بدبختی های زندگیم،غرقم میکند.سطحی نگر باشم...باید
قبلتر ها میدانستم که میتوانم.این بزرگترین امیدواری من بود
الان نمیدانم نمیتوانم یا من نمیخواهم.همین از بابت کم کاری ام نگرانم میکند
و آنقدر تنبلم به جای آنکه تلاشم را زیاد کنم ترجیح میدهم نگران بمانم و باشم!