با خ داشتم چت میکردم.گفت که اونجا بچه هاشون خعلی زود بزرگ میشن و اون با قدِ160 و سنِ22نصف دخترهای 13ساله شونم نیست!!بعد من نوشتم فکرشو بکن!نسلِ بعدی اونقدر بزرگِ بزرگ میشن که من ازهمین الان میزارم اسمشون رو"غول"! و ما میشیم برای اونا "کوتوله های افسانه ای"!
رفته بودیم جایی و چون صاحب خانه نبود،تو پارک کوچک و یا بوستان زیبایی منتظرش ماندیم.قبلِ این روز با خودم هی فکرمیکردم که چه خوب بود تو دنیا فقطِ فقط خودم بودم و جز من هیچکسی نبود تو دنیا و چه کیفی میداد آنوقت،آزادِ آزاد بودم. در آن حوالی پشه هم پرنمیزد و خلوت خلوت بود.کم کم داشت حوصله ام سر میرفت و باز دیدن زیبایی آنجالذتی زیادی نداشت!باخودم گفتم اگه الان شلوغ بود و آدمهایی رفت و آمد میکرد حوصله ام سر نمیرفت و مشغول دیدن آمدها میبودم!! و بعد باخودم ادامه دادم!:دنیا تنهایی هیچ کیفی ندارد!گرچه گاهی برام تحمل آدمها سخت میشود ولی همین انسانهاست که با کارهاشون دنیا رو جذاب میکند!و باعث میشود تو این سیاره خاکی حوصله مان سر نرود!! و قطعا هرکسی اگر یک سیاره جداگانه برای خودش داشت باز تنهایی کیفی نداشت و حوصله اش حتی از آزادی هم سر میرفت!!
اینکه خودمو بزنم به بی خیالی و غصه هیچی رو نخورم شجاعتی میطلبد به نام"دل کندن"ومن همچین شجاعتی را ندارم!!
دلم براش تنگ شد! آدمهای خوب هیچوقت فراموش نمیشود.
یه خبری تو شبکه های مجازی پخش شده که دخترکوچک افغان مورد اذیت و آزار و تجاوز و قتل یه پسرِ ایرانی که همساده شون!بوده قرار گرفته! دورغ که نبوده چون منبع معتبر ی گفته و منبع معتبری هم نمیگفت و نشر نمیکرد باورم میشد!چرا؟ چون یادم هست تحدیدهای اون پسرِهمساده ایرانیِ سرکوچه مونو در روستا و درسن شش سالگیم و حرکتای منکراتی شو و ترسم از اون کوچه و اون پسره...و رحمی که خدا کرد و مواظبم بود! همه مثل هم نیست!بدی یکنفر رو پای همه نمی نویسن!ولی من هنوز از یاد آوری حرکات ان پسر خجالت میکشم! و خدا رو شکر میکنم که خدا هوامو داشته ! و حیف ستایش کوچک که ... :((
به برادرم میگویم: درس بخوان. میگوید بخوانم که چه!به جایی نمیرسیم! گفتم:نرسیم.مگه هرکه دنبال آموختنه قراره بجایی برسه!؟ بدانیم تا بمانیم رو بچسپ!!