121-

  • بعضی وقتها،داری فکر میکنی که خعلی آدم باشعور هستی!درست درهمان لحظه ای که داری فکر میکنی خعلی ادم باشعوری هستی،یه حرفی،یه حرکتی و بلخره یه کاری میکنی که دقیقا ازنوع بیشعوریه! جای بدش اینجاست که همان لحظه متوجه نبودی و بعدا متوجه شدی... بیایم خودرا آدم ""کامل باشعور""ی ندانم!!بیشعوری خطایی ست که دمِ رفتارِ هرباشعوری خوابیده!کمی بی دقتی لازم است برای بیشعور بودن!!
  • داشتم فکرمیکردم که چه کار سختیه اینکه مسئولیت یک نفر دیگه هم روی دوش آدم باشه.ازچندسالِ پیش مسئولیت تمرین وکارکردن درس های برادرآخری ام به عهده من بود.از اونجایی که آی کی یو پایینی داره و من مجبور بودم هی حرص بخورم! تو این سال درسیش کمتر باهاش تمرین میکنم چون واقعا حوصله ندارم! و مسئله ریاضی ها هضمش برای خودمم سخته!! اما هی عذاب وجدان دارم و خودم رو سرزنش میکنم.کما اینکه مسئولیت اکثرکارهای خانه هم به عهده خودمه ... مادرم از چندین سال پیش دیگه دست به سیاه سفید نمیزنه و همان کارهای نصفه ونیمه و پر ازغرزدن ومنت ش را هم دیگر انجام نمیده!  من واقعن حوصله و توان مسئولیت نگه داری یک نفر دیگر را درخودم نمیبینم.آدمی هم نیستم که نسبت به مشکلات خانواده ام و افراد نزدیکم بی تفاوت باشم.ولی کاش فقط ِ فقط میتوانستم غصه خودم را بخورم و مسئولیت ریز و درشت دیگه ای به عهده ام نبود.برای همین دوست دارم که خانواده ام کاری به کارم نداشته باشن! وتا چندین سالی هم مثلا تا25-26سالگیم مجرد بمانم... .
  • نشستم و برای همه تنهایی ها و نداشته هایم گریه کردم! برای نفرت از میم. برای این روزهای خوبی که بدون هدفی سپری میشن.برای کشوری که ندارم.برای خانواده ام! برای پدرم! برای نفرتی که ازته دلم ازخودم احساس کردم!برای ترحم انگیز بودنم و دلنازک بودنم و حتی احمق بودنم!برای حقِ دوست نداشتنِ...!برای گذشته ی پر از نادانی ام!برای مادری نکردنهای مادرم!برای ناامیدی برادرهایم! و در آخربرای ناشکر بودنم!...نمیدانم گریه چیزی را درست میکند یا نه! اما آرامم میکند! آرامم میکند!
  • هر روز می نشینم و به این فکر میکنم که من مثلا باید یکی از ین ها میشدم! :جامعه شناس! نویسنده!تاریخدان!روانشناس! مدرس زبان خارجه!!و... بعد هر روز هم نظرم تغییر میکند!!
  • به پدرم گفتم :خوش به حالِ م.اینقدری امید به زندگی داره که رفته کلی وسایل آشپزخانه و خانه خریده و مهاجربودن حالِ زندگیشو ازش نگرفته! پدرم گفت:بیشتر از اینکه مهاجر بودن امید را از ما بگیره،مادرت امیدو ازماگرفته!!
  • داداشم گفت که چهارنفر کشته شده از سوریه آوردن تو این شهرستان! تا به این لحظه اونایی که میرفتن سوریه را سرزنش میکردم. و بهشان مثلِ آن پسرک ایرانیِ شش تا هفت ساله که به دوست برادرم که شلوار سرباز سوری تنش بود،گفته بود:نوکر عربا!!! . میگفتم مزدور عربا!! اما همین الان درکشان کردم ! و درک کردم آن پسری را که میگفت از ناامیدی زیاد میرود سوریه!! "مردن تنها هدف خعلی از ناامید ازهمه چی ها مثل آن پسرکه به جنگ میرود،است"!!حالا چه مزدور عربا باشن!چه نوکرِایران!و چه...!