من مینشینم و با او در مورد پختِ ماکارونی حرف میزنم!
درمورد کتابخانه و کتابهایی که دوست دارم.در موردِ برادرهایم...پدرم...
در مورد روز مرگی هایم...
و در تمام مدتی که حرف میزنیم به این هم فکر میکنم که هر دویمان یک روز میرویم پی زندگی هایمان!
او بزرگتر میشود...فهمیده تر و عاقلتر...دیدش نسبت به من هم عوض خواهد شد.
حتی شاید عاشقِ یک نفرِ دیگر که بهتر از من باشد،شود!
مثل همان روزهایی که ایران بود و می آمد خانه مان،من میرفتم تو آشپزخانه...
همان روزهایی که تنها حرفمان سلام و علیک بود...
همان روزی که رفت و من حتی یادم نمی آید که باهاش خداحافظی کردم یا نه...او میرود پی زندگی خودش.
من هم پی روزمرگی های خودم...
او حتی یادش نمی آید که با هم در مورد چی حرف زدیم... حتی نمیفهمد که من بهش احترام میزارم و غلط املایی هایش را گوشزد نمیکنم! و به حرفهایش گوش میدهم تا احساس تنهایی نکند!
او انجا درس میخواند.شاید دکتری و چیزی از آب در آید!! و من اینجا 10سال دیگر یک زن قد کوتاه که چند تا بچه دارد میشوم.
یک زنِ قد کوتاه چاق که دوست داشت روزی کتابهایش آنقدر زیاد باشد که یک کتابخانه بشود با آنها درست کرد و بعد خودش یک صندلی حرکتی وسط اتاقی که شده کتابخانه،بگذارد و هر روز موقع تنهایی هایش یکی از کتاب هایش را بردارد و بخواند.
یک زنِ قد کوتاه چاق که ارزویش بود برود خارج و آنجا برای خودش یک خانه ساخته شده از چوپ گردو!کنار دریاچه نقره ای داشته باشد و دم غروب ها روی صندلی تو ایوان خانه ساخته شده از چوپ گردو اش !بنشیند و غروب خورشید را تماشا کند!
یک زن قد کوتاه چاق که آن موقع ها هم مثلِ دوران نوجوانی اش مطیع گوش بفرمان دیگری خواهد بود...که وقتی خانه مادرش میرود با چشمان اشکبار و دل پر برمیگردد...!
و خعلی چیزهای ساده ک برای دیگران عادی هست ،برایش آرزو میشود و میماند و به گورمیبرد با خودش!
آهای فلانی!
حالم از اینکه هر وقت بهم نیاز داشتی سراغ می گیری ازم بهم میخورد!
دیگر نه بهت پیام میدم و نه تو سراغی ازم بگیر!
ما را بخیر و شما را به سلامت!
نخواستیم! رفیق روزهای نیازمندی!