141-

  • برای بی مسؤولیت شدن،کافیه فقط کمی بیشتر خودخواه شوی!
  •  او پرسید آرزوهات  چیه؟ برای اولین باردیدم باید جدی به این سوال جواب بدهم.
توی ذهنم کلی ارزوهای کوچک و بزرگ رژه رفت ،آرزوهایی که هیچ نظم و ترتیبی برای چگونه رسیدنشان توی ذهنم نداشتم و ندارم و فقط میدانم که آرزو هایم هست و دلم میخاد به همشان برسم!

از میان همه آن آرزوهای بی سر و ته و بی نظمم  فقط واضح ترینش خوشبختی خانوادمم بود ...و همین را هم به او گفتم.

بقیه ارزوهام انگارهمش بستگی بخودم دارد.یکی شان بزرگ شدن از نظر اخلاق و شخصیت خودمه! 

دلم میخاد شخصیت مستقل و محکمی داشته باشم!از نظر احساسی قوی شم! دلم میخاد روی  پاهای خودم باایستم!استقلال داشته باشم! ...دلم میخاد بدونم هدفم از زندگی کردن چیه!

جای تأسفه تو سن هیجده سالگیم هنوز نمیدونم چی میخام...کجا باید برسم...چیکار باید بکنم...هنوز تکلیفم با خواسته هام روشن نیست...

دلم هم نمیخاد مثل اونایی که میشناختم ، ازدواجی از سر بیکاری و الافی داشته باشم که سرم گرم خانه داری بشود و عمر بگذارانم فقط! ...

باشد که تکلیفم با خودم روشن شود! و من هم هدف دار شوم!

  • رفتن ِاو نمیتواند احترام و ارزشم را پیشِ خودم کم کند! تلخ است !ولی بجای دیگران باید روی خودم کار کنم! 
همه چیز از خودم شروع میشود!