ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همه چیز در نهایت عادی شدن قرار گرفته.زیبایی های طبیعت عادی شده.شنیدن صدای گنجشک ها و یاکریم از لابلای درختان کاج حیاطمان عادی شده.نسیم قشنگ نصف روزی روزهای تابستان عادی شده.شنیدن صدای جیرجیر،جیرجیرک ها در سکوت نصف شب ها عادی شده.دیدن آسمانِ آبی و صاف عادی شده.برگهای قشنگ و سبزدرخت توت کنار دیوار حیاطمان که سایه بان هم هست،دیدنش عادی شده.گلهای محمدی و یاس...هم دیدنش آنقدر عادی شده که یادم میرود که گاهی برگهایش را نوازش کنم...
دراز کشیدن در باد خنک کولر،وسط روزهای گرم و داغ اوایل تابستان عادی شده.لبخند زدن و لبخند دیدن افراد خانواده ام عادی شده.صدای خنده های برادرک عادی شده.بودن خانواده ام که باعث میشوند در کشور بیگانه،مثل صدیقه و مهدی،احساس تنهایی و غریبی نکنم عادی شده.
افطارهای دسته جمعی خانواده کنار هم عادی شده....
کتاب خواندن و در دسترس بودن اطلاعات برایم عادی شده.نوشتن برایم عادی شده.لمس اشیاء زیادی عادی شده.استشمام بوی غذا هنگام پختن برایم عادی شده.دیدن خودم در آینه برایم عادی شده.قدم زدن عادی شده.
تی وی دیدن و تماشای فیلم برایم عادی شده.
مکالمه با ن. برایم عادی شده.غذا خوردن هم حتی برایم عادی شده...
همه چیز در بی نهایت عادی شدن هست!
وقتی همه چیز عادی شود و تکراری.لذتش از بین میرود.از بین میرود که من طبیعت اندک ولی قشنگ حیاطمان را ول کرده ام و چسبیده ام به رویای زیبایی کشور سوید.
عادی شده که یادم رفته بودن همین خانواده ام چقدر باعث میشود که من هیچوقت احساس غریبی نکنم و خالی بودن پشتم.
عادی شده و عادی شدن یعنی فراموش کردن همه داشته های خوب!
باید تلاش کنم از حالت عادی شدن چیزها ...دربیایم!
که فراموشم نشود داشته هایم...
که برای فرار از این روزها خیالبافی نکنم!
حتی پناه هم نبرم به فلانی تا نجاتم دهد از این همه داشته هایی که اگر عادی نمیشد عاااااالی میشد اسمش را گذاشت!