-
26-
1394/10/27 16:46
-
25_
1394/10/25 11:11
-
23
1394/10/23 23:44
-
23-
1394/10/22 00:40
دلم یک دوست واقعی میخواد...یکی که بشه تو چشماش نگاه کرد وحرف زد... رو به روش نشست و زُل زد به صورتش و ازحالت صورت ونگاهش عکس العملش را فهمید... اینکه آدم چندکلمه بایک انسان رو در رو حرف بزند خعلی بهترازین است که ساعتها بایک آدم مجازیی که نمیشود توی چشمهاش زُل زد .گفت وگو کند مطمئنا اگه کسی میبود که میتوانستم باهاش...
-
22_
1394/10/21 00:25
نگرانم... نگران آینده داداش .میم. نگران نداشتن مهارت های اجتماعی ش...نگران ناتوانی هاش...نگران ساده گی هاش...دلم بخوادیانه،دنیای خارج از خانه مان،گرگ های درنده ای زیادی دارندکه کافیست یکی مثل داداش.میم.گیرشان بیاد! نگرانم... نگران سربه هوایی های داداش میم 2!....نگران درس نخواندن هاش...نگران بی انگیزه گی هاش برای تلاش...
-
21*
1394/10/19 23:59
قبلنا وقتی حرفی از پشت پا زدن رفیقی و بی معرفتی و خیانت میشد،تو دلم میگفتم حتما خود طرف هم رفیق خوبی نبوده که دوستش بهش پشت کرده و یاخیانت... اما حالا دارم کم کم میفهمم اینطوریا هم نیست! همیشه دوست های جانی ،دوست های جانی نمیمانند،هرچه قدرم من محکم باشم تو رفقات...هرچه قدرم مایه بذارم از خودمو وداشته هامو توی یک...
-
20
1394/10/18 23:15
ساعت 11صبح رفتیم خانه بوله *ع،خداروشکر مثل اکثر اوقات نه حس حسادت بودونه حسرت!! قبلنابه مریم توی دلم حسادت میکردم...حسادتمم بخاطر نداشته هایی بو د که او داشت ومن ندارم... اما امروز محبتم واقعی واقعی بود...لبخندام...حس دوست داشتن مریم...بوسیدن مهنازی... چند مدتی هست که سعی میکنم وقتی حس حسادتم گل کرد،حُسن و ویژگی خوبی...
-
19-
1394/10/18 00:45
تنهایی که تو را بسازد... بهتر از بودن با آدمهاییست که... ازتو جُز یک آدم "خراب"... چیزی دیگری نمیسازند...!
-
18-احساساتم
1394/10/16 21:52
سریال "یاد داشت های یک زن خانه دار" را دیشب نگاه میکردم ...کیمیا دخترعموی (اسم نقشی که شقایق دهقان بازی میکندرا درخاطرندارم!) شقایق!!که بعداز دوازده سال برگشته بود ایران و آمده بود خانه ی آنها،با وجود رفتارهای تند و بد مادر ودختر!هیچ دلخوریی و ناراحتی ازخود بروز نمی دادوهمچنان شاد بود و هی هم ابرازعلاقه...
-
17-گمم...
1394/10/15 13:49
احساس خنگی میکنم! احساس میکنم از پس یک جمع و تفریق ساده هم برنمیام... احساس میکنم دنیا و مسائلش آنقدررررر پیچیده شده که ذهن من از پس حل ساده ترین مسئله هاهم برنمیاد...توانایی هیچ کاری را ندارم انگار.... باید دنبال آموختن خیلی چیزا بروم ،ولی توان شروعش را و انگیزه اش هم درخودم نمی بینم وقتی قدم میگذارم بیرون و توی این...
-
16،سادگی گناه است...
1394/10/13 21:05
-
15
1394/10/12 16:03
چقدر دختره های این قرن غمگین و شکسته و از ته درونشان خالی از امید ند! خوب که دقت کنیم به زندگی دخترهای دم بخت دور و برمان،متوجه افسردگی،نگرانی وتشویش،ناامیدی،سرخوردگی و...آنها میشویم. قبل از این دهه ها وقرن اخیر،مشکل را درتبعیض جنسیتی بین زن ومرد میدانستن...پس در صدد برطرف کردنش برآمدند... دخترها یاد گرفتند که باید...
-
14-روزهای دوست داشتی
1394/10/11 18:45
-
گلی
1394/10/10 19:26
گلی عزیزم...خیلی وقته نیستی نمیدونم کجا رسیدی...الان داری چکارمیکنی...حالت چطوره؟ فقط میدونم که رفتی و چند ماهی هست که نیستی... دلم برات تنگ شده یک خبری...پیامی... بدون خبر و خداحافظی رفتی؟
-
13
1394/10/10 00:33
از همان قبلترها باهاش آشنا بودم،ولی تو سن12سالگی بیشترازیک أشنا برایم شد...شد همدردم،سنگ صبور غصه هام،نزدیکتراز هر دوستی،راز دار و محرم همه حرفهایی که نمیتوانستم به کسی بگویم حتی پدرم وقتی پر بودم از تنهایی ،پربودم ازنفرت از میم.پربودم از بغض هایی که گلومو سفت چسبیده بود تاخفه ام کند، باعث میشد ازهمه این چیزا خالی شوم...
-
12-عشق جدید!
1394/10/09 17:15
قبلنا عشق ها بصورت حضوری و بقول معروف آن زمان :-D خیابانی و کوچه پس و پیش کوچه ایی بود... حالا صورت جدید و مُدرنتری به خود گرفته!! ع——شق های مجازی فلان شبکه ایی!! :O بعد بدون هیچ عذاب وجدانی تعویض هم میشود ت.ن:عشق که نمیشود اسمش را گذاشت....شاید میشود گفت سرگرمی جوانان ناامید این زمانه :-)
-
11_حد خوب وبد
1394/10/08 23:14
آدمها وقتی به حد بد بودن عادت کند،برایش تصور حدِخوب بودن غیرممکن یا غیرباور یا سخت میشود... درست مثلِ من آنقدر در حالت همه چیز بد عادت کرده ام که تصور اینکه شاید حالت همه چیزخوب هم برایم اتفاق بیوفتد...دشوار باورنکردنی شده و گاهی هم ازاینکه حالت خوبِ همه چیز به من رو کند ،ترسی درونیِ سراغم می آید... برایم تصور این که...
-
گوشه تنهایی
1394/10/06 23:52
چندهفته است مادرم اصرار داردکه برویم خانه دخترخاله!ومنم اصراردارم که نروم خانه دخترخاله!.ذهن ناخودآگاهم چندوقتیه مدام حالش ازدیدن همه بهم میخورد!!قبلنا اینطورنبود.بلعکس...ولی حالا بقول مادرم،گوشه تنهایی،به ازجهان پادشاهی ست!! رامیپسندم!!آدمهازیادی ضدحال شدن یامن کوشه نشین؟خدا میداند!
-
10-آدمهای قدیمی!
1394/10/06 23:22
امروزبابرادرام سراینکه چقدرایرانیها شبیه همند!بحث میکردیم.گفتم:دقت کردین چقدراین سوپرمارکتی بغل خانمان شبیه میوه فروش فلانجاست!؟.آنهاهم تأییدکردند.بازگفتم:نسل جدیدافغانهاهم شبیه همن ها!من که تادقت نکنم نمیتونم ازهم تشخیصشان بدم!.داداشم گفت:عاره!ولی مانیستیم شبیه آنها!قیافه ماها شبیه آدمهای قدیمی هست!!
-
9
1394/10/05 17:12
کاش امشب،کسی را ببینم.کسی که ازدیدنش نه پشیمان شم و نه حس حسادت،حسرت ازش به من دست بده و نه...یکی که نگاهش،لبخندش،حرفاش...ب من آرامش بده.کسی که از دیدنش ذوق کنم...کسی که بتونم باهاش راحت حرف بزنم.حرف بزنم حرف بزنم.ازنگرانهام،تنهایی ها،دغدغه هام براش بگم...کاش بودکسی...
-
8
1394/10/04 23:08
آه خدایا!بانوی وجودم خسته است!میخواهد از خودش فرار کند...دیگر توان تحمل بی ارزه گی های مرا! و بار مسئولیت این همه فکر را ندارد...معجزه کن!خواااااااااااااهش میکنم معجزه کن...
-
7
1394/10/02 23:34
دخترکی!اینجا خودش را در وجود کسی دیگه ای جستجو میکند!...گم شده ...شاید پیداشود درنگاه،لبخند،محبت ..کسی دیگه ای!...شاید...
-
6
1394/09/30 02:26
-
5
1394/09/28 19:55
میدانی ق عزیز!بانجمه درموردتوحرف زدم...به اوگفتم که تو بهتری،خعلی بهترازمنی ...میدانی!او فقط سکوت کرد. انگار اوهم بیشترازمن مطمئن بود که تو سرتر ازمنی؛من ازسکوتش این رافهمیدم ازاینکه او هم تأیید کردبهتربودنت را؛ته دلم نفرت کوچولویی ازش تو دلم قلت زد!! دلم میخواست لااقل او برای دلخوشیم هم که شده چیزی میگفت...چیزی شبیه...
-
[ بدون عنوان ]
1394/09/27 21:39
-
4
1394/09/25 19:58
:هرجامیریم افغانی ریخته...بلاخره نفهمیدیم اینجا ایرانه یا کابل...هروقت که طرح جمع آوری افاغنه است اینا گم میشن وتموم که شد یهو میریزن بیرون...! الجمیع این جمله های بالا رو آقای پلیسه مهربون به برادرم امروز فرموده بودن! !
-
3
1394/09/24 13:15
به تو فکرمیکنم... وبعد ذهنم سمت آن زائری کوچکی که زیر آواری دیوار بُتُن مرز ایران -عراق جان داده میرود... ذهنم سمت اشکهای پدر زائر کربلایش میرود...اشکم جمع میشود... به توفکرمیکنم...و به غربت وغریبی پدرم...به غربت خودمون... به همه ی حصارهایی که احساس میکنم دارن خفه ام میکنند... به تو فکرمیکنم... به آسایشت...به راحتیی...
-
2
1394/09/20 19:57
فرق دوست داشتن من با تو خعلی هست؛تو منِ اینجوری رو دوست نداری... من تویی همان طوری که هستی را دوست میدارم... میبینی!منِ اینطوری دنبال کسی میگردم که من ِ همین طور که هستم را بپذیرد... آهای ب.ق. که هرگزاین نوشته را شاید نخوانی...دوست داشتم فرق من وتو اینقدر زیاد نبود... تا میتوانستم آرزوی دیدنت را کنم تا دلم میخواست از...
-
1
1394/09/19 07:10
مــــــــــن تــــــو یادمی گیریم که همیشه خواســــــــــــــــــــتنی ها داشـــــــــــــــــــــــتنی نیست مثلِ مـــــــــن که خواســــــــــــــــتمتـ ولــــــــــــــی هیچوقت نداشــــــــــــــــــتمتـ مثلِ تــــــــــو که خواســــــــــــــــتیشـ ولی هرگز نداشـــــــــــــــــــتیشـ ...