من یک دخترک بی باک و نترس و شجاع بودم!
من در سنِ پایین بلد بودم چطور ازخودم مواظبت کنم.چطور جواب نگاه ها و حرف های بد را بدهم!
یادم نرفته در کودکی درسنِ5سالگیم چطور از دید آن پسرشرهمسایه سرکوچه مان در میرفتم و هروقت اورا می دیدم پا به فرارگذاشته و احساس خطرمیکردم!
هنوز یادم نرفته که وقتی 8سالم بود و رفته بودم سوپر مارکتی برای خرید چندتا کره! آقای سوپرمارکتی چیزی گفت که بهم برخورد!نمیدانم دقیقا حرفش چه بود ولی میدانم که هرچه بوده بد بوده چرا که من با آقای سوپرمارکته دعوا کردم و بعد آنروز هیچوقت دیگرپایم را در آن سوپرمارکتی نزدیک خانه مان نگذاشته م!
هنوز یادم نرفته که آقای بیانی معلم افغان کلاسِ سومم وقتی احساس کردم بی دلیل به من گیر میدهد و کتکم میزند،یک روز از فرط عصبانیت بی خداحافظی بی اجازه کیفم را نزدیکهای زنگ آخر برداشتم و با قدمهای تند از کلاس خارج شده و در را چنان محکم بستم که نزدیک بود شیشه بالایی در بشکند!
گرچه بعدش از ترس نزدیک بود خودم را خیس کنم وقتی برای معذرت خواهی برگشته بودم کلاس و معذرت خواستم اما بعد آنروز یادم نمی آید دیگر الکی کتکم زده باشد!!
من حتی در جواب زنهایی که آنزمان مرا عروسم! صدا میزدند هم واکنش تند نشان میدادم!
من آن روزهای کودکی ام!یک شورشی بی باک و شجاع بودم!
اما او توانست با حرفهای نیش دارش و رفتارهای خشونت آمیزش منِ دخترک شجاع و بی باک را تبدیل به یک موشِ مرده ی گوش به فرمان خودش کند!
و هیچ کدام رفتار خشونت آمیزش به اندازه کلمات زهر دارش مرا رام نکرد!
او به من فهماند که حرف مردم مهمتراست!
او به من تلقین کرد که زشت و بی عرضه ام!
او به من فهمانید که باید خود واقعیم را خاک کنم و یک دخترک سر به زیر و آسته برو آسته بیا بشوم! او دخترک شجاع نترس درونم را کشت و تبدیلم کرد به دخترک دو نقابه ی مطیع و گوش به فرمان خودش!
اوگرچه یک بیمار روانی است!ولی خوب توانسته زندگی و شخصیتم را به فنا بدهد! ومن را یک دخترک تنها کند که هیچوقت قادرنیست یک دوست صمیمی برای خودش داشته باشد! و حالا من دیگر دخترک بی باک و شجاع و نترس قبل نیستم!