ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آن روز من میشوم بی خیال ترین دخترک ازبینِ بی خیالترین ِِدخترک ها!
آن روز دیگر لبخند زدن به تک تک افراد خانواده ام برام چیزی تهوع آوری خواهد بود!
آن روز دیگر مثلِ دیروز که پدرم بخاطر من هم که شده نرفت عروسی خدیجه،سرم را پایین نمی اندازم و با خودم نمی گویم حق داره خسته هست . بی خیال رفتن به جشن ها و دعوت ها نمیشوم!
آن روز تو نگاه ها و رو لب هام لبخند نخواهد بود که همه بهم بگویند: نازی!
آن روز من مراعات نمی کنم و احترام هیچ کس را هم وقتی که دارن حقم را دو دستی میکشند بالا نگه نمی دارم!
آن روز دیگر دلم برای برادر کوچکم نمیسوزد و اشکم در نمی آید و مو هایش را نمیبوسم!
آن روز خود خواه میشوم و از صبح تا شب میگیرم میخوابم و برایم اهمیتی نخواهد داشت که پدرم گرسنه هست باید بروم و چیزی بپزم!
آن روز من هم کار پنهان کاری و دو رو بودن و بی اجازه هر جا دلم خواست رفتن را یاد خواهم گرفت!
آن روز هر جور دلم خواست رفتارمیکنم. لباس میپوشم.با هرکس دوست داشتم بگو و بخند راه می اندازم! در خیابانها بلند بلند قهقه میزنم!
آن روز شاید از مرزِ بی خیالی هم پا را فراتر بذارم و بشوم یک دخترک بی بند و بار از میانِ بی بند و بار ترین دخترکها! حتی!
آن روزی که من بفهمم برای پدرم ارزشی نداشتم !یا بفهمم جواب رد دادنش به س، فقط بخاطر پسر هایش بوده و من مهم نبودم! و یا روزی که بفهمم و مطمئن شوم من چون یک دختر بودم پدرم کمتراز برادرهایم دوستم داشته!