155_

دیشب وقتی فکر کردم که تبلتم رو دارم از دست میدم و همه برنامه هاش و محتویات داخلش هم حذف میشود،بغضم شکست و گریه کردم!

حسِ وابستگی ام به تبلتم درست مثلِ  حس وابستگی به یک انسان بود!

اینکه فکر کردم بدونِ تبلتم من چقدر تنها میشوم! 

اینکه بدونِ تبلتم بیشتر اوقاتم را چگونه بگذرانم!

واینکه داخل تبلتم انگار همه زندگیم ذخیره شده بود!


آخرین باری که آنطوری بخاطر حس از دست دادن چیزی و کسی گریه کردم پارسال بود!

برای ثانیه ای احساس کردم نفسم گرفته و دست و پاهایم سست شده و بغضی که شکست و اشکهایی که بی اختیارم میریخت!


و الان هم ته دلم احساس خالی بودن میکنم!و بغضِ کوچکی هم ته گلویم حس میکنم!

 این بار نه بخاطرِ تبلتم،یا از دست دادنِ وبلاگم،یا برای منهدم شدنِ اکانتم در فلان شبکه اجتماعی ...بلکه برای بی توجهی یک شخص...


آدمی که یاد گرفته باشد به هیچکس و هیچ چیز وابسته نشود،واقعا خوشبحالش...!

و من با اینکه از وابسته شدن متنفرم،ولی با این حال  زود وابسته میشوم.

بیشتر از اینکه به آدمها وابستگی داشته باشم به وسایلم وابسته میشوم!

دیشب هم یادم آمد در تمام سالهای تنهایی نو جوانی ام فقط این گوشی و تبلت و وبلاگ ...بوده که به درد پر شدن تنهایی ام خورده ! و شاید برای همین هست که به این چیزها  وابستگی ام بیشتر است تا آدمها!

و شاید هم فکر میکردم ماندگاری این وسایل بیشتر از انسانهاست!  البته که همین طورهم هست! برای اینکه من نمیتوانم به بودن آدمها به اندازه بودنِ  تبلتم درکنار خودم،اعتماد کنم!

شاید چون تبلت یا گوشی ام هیچ وقت مرا آزار نمی دهد ترجیح میدادم وابسته آنها باشم تا آدمها...!