156_

ماه رمضان رسیده! ومن مثل شبهای قبل ماه های رمضان ِِ سالهای گذشته،تنهایی در حالی که همه خواب اند،نشسته ام و درحال آشپزی ام!

چند دقیقه قبل میم . آمد و حرف های مضخرف همیشگی اش که قبل ها اشکم را در می آورد رو زد و رفت!


حس بدی از حرف هایش با اینکه میدانم شاید بخاطر بیماری اش باشد،بهم دست میدهد!

شاید این حس بد که همراه با حس تنفرهم هست،بخاطر دیدن سریال روزگار قریب بیشتر شده  باشد الان!

امروز با دیدنِ سریال روزگار قریب ، و قسمتی که زن شمالی میخواست به بچه هایش مرگ موش بدهد و سپس خودش هم خوردتا بمیرن همه شان ،یاد سالها پیش خودم افتادم...

هفت سالِ پیش بود،آن روز میم. مرگ موش آورده بود،در اتاقک رو بست و با اصرار و فحش و کتک میخواست مجبورم کند که من هم از آن مرگ موش قاطی در آب بخورم!

من فکر کنم آن روز مقاومت کردم و نخوردم! خودش خورد و در کمال ناباوری ام نمرد!هیچ چیزش هم نشد حتی!

ولی گریه و التماسم یادم می آید! درست مثلِ دخترک تو آن سریال!


من بخاطر یک بیمار روانی، روزهای بدی را گذراندم!روزهای پر از نادانی!استرس!تنهایی به معنی کاملش!غصه و...

اما هیچکدام از افراد خانواده ام درک نمی کند تلخی های گذشته یک دخترک را!

همه آنها وظیفه ام میداند و میدانسته که باید تحمل کنم چون او جز افراد خانواده ام هست!

هیچکدام از افراد خانواده ام  احساس های یک دخترک تازه به سن بلوغ رسیده و آن همه فشار و نگرانی را درک نمی کند! و نکرده!

برای هیچکدام از افراد خانواده ام اشکهای من و غم هایم بخاطر میم.مهم نبوده!

با اینکه همه ما بخاطر بیماری او ، یک جورهایی آسیب دیده ایم،ولی هیچکدام به اندازه من ازدستش خون گریه نکرده!


امروز دلم به حال خودم خعلی سوخت! دلم برای همه استرس ها و غم هایی که کشیدم سوخت!

دلم برای آن دخترک تو آن سریال که درست مثل خودم بود،سوخت!

دلم  برای کسی  که میتوانستم باشم ونشد،سوخت!

امروز هی دلم برای خودم سوخت!

و اولین شب ماه رمضان ،خاطره ها و حس های بدی را بهم یاد آوری کرد!

حتی دلم برای خودم،وقتی نه سالم بود و روزه گرفتم هم سوخت!