157_

دیروز سعی کردم به س. بفهمانم که سوئ تفاهم شده و فلانی از کامنتی که گذاشته بود در فلان شبکه اجتماعی ،منظوربدی نداشته...

اما او گوشش به حرف من بدهکار نبود و اصلا توجه نکرد و مدام حرف خودش را زد...

او با دلیل های خودش حکم کرد که باید فلانی را بلاک کنم .و من هم باید او را درک کنم که نگران هست!

او به خواسته من توجه نکرد! 

برایش مهم نبود که من چقدر برای فلانی احترام قائلم و مدت هاست که میشناسمش...

او به عقل داشتن و فهم داشتنم احترام نگذاشت و به خودم نسپرد مشکلم را...

خرده گرفتن به او شاید درست نباشد چون دلیلش دوست داشتن من و حساس شدنهایش هست...


اما چیزی که زیادی غمگینم کرده این است که ما باید برای دوست داشته شدن هم تاوان بدیم و گاها باج بپردازیم!

برای اینکه او دوستم دارد من باید دور خعلی چیزها را که صرفا لوزمی هم ندارد،خط بکشم!

برای اینکه پدرم دوستم داشته باشد،از خعلی خواسته های خودم چشم پوشی کردم و باز هم باید بکنم!

برای اینکه برادرم دوستم داشته باشد مدام باید فلان چیز را بهش قرض بدهم!

برای اینکه فلان دوستم،دوستم بماند مدام باید بعضی کار ها را برایش انجام بدهم...

 

و همه این آدمها،هیچوقت یاد نگرفتن آدمها را آزادانهدوست بدارند!

برای دوست داشتنشان شرط و شروط نگذارند...در قید و زنجیر باید ها و نباید ها حبسشان نکنند...

مطمئنا من اگر فلان کار را بکنم با اینکه کارم هیچ ایراد اخلاقی و...ندارد ولی چون از نظر پدرم درست نیست،انجام بدهم او هم کمتر دوستم خواهد داشت!

و شاید خودم! وقتی برادرک باب میل من کاری نکند،دوستش نخواهم داشت!

به ما هیچکس یاد نداده آدمها را بدون دلیل و شرط و شروط دوست بداریم!

برای همین مدام برای دوست داشته شدن مان باج میدهیم و برای دوست داشتن مان باج میگیریم!!