ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
میدانی!
من هیجده سالم هست! ولی هیچ چیزم به سنم نرفته است!
حتی خیالهای عاشقانه و رویا پردازی ام در مورد مرد رویاهایم هم مثل یک زن روزگارتلخی چشیده و کشیده می ماند!
وقتی س. که همسن خودم هست؛به من میگوید که بی تو می میرم!
درحالی که وانمود میکنم دارم باهاش همدردی میکنم! ته دلم پوزخندی میزنم و میگویم: آه پسر ساده!هیچکس بخاطر نبودن کسی نمرده است! بزرگ میشوی و روزی به این حرف امروزت میخندی!
خیلی دلم میخواهد این نگاه واقع بینانه را کنار بگذارم و کمی هم غرق شوم در رویا پردازی و توهم عشق های آتشین و خیالبافتن در مورد آینده رویایی!
ولی نمیتوانم!
نمیتوانم حتی اگر تظاهرکنم! تظاهر کنم که من بدون فلانی میمیرم! ولی ته دلم از این حرف قهقه میزند!
نمیدانم!
شاید این نگاه بدبینانه و مشکوفانه! بخاطر یک عمر زندگی با میم.هست!
میمی. که هیچ وقت اجازه نداد در سنِ خودم زندگی کنم و هماهنگ باشم با سنم!
میمی.که حتی معنی املایی عشق را هم نمیداند چه برسد به واقعی اش!
میمی.که همه احساس های خلأ ام در زندگیم از افکار او نشأت میگیرد و گرفته!
میمی.که...
اصلا میدانی!
دارم فکر میکنم باید از این به بعد یکی را پیدا کنم و باهاش معاشرت داشته باشم که خعلی بی خیال و رویا پرداز باشد!
بس است!
آنقدر واقع بینی را میم. در من تزریق کرده که فکر میکنم دارد از زیادی اش،سر میریزد و مثل رودخانه ای طغیان میکند و سیل میشود و مرا هم درخودش میبلعد!
از این به بعد یک نفر باید به من کمی خیالپردازی و رویایی دیدن بعضی چیزها را بیاموزد!
باید خیالپردازی ام را کمی به کار بیندازد ! آخر دارم حس زنِ چهل ساله آب کشیده روزگار سردی و گرما دیده را در وجودم احساس میکنم!
و کم کم درسن بیست سالگی ام تبدیل میشوم به پیرزن چاق ِ باتجربه دست کشیده از رویا و منتظر مرگ نشسته که به پسرِ همسن خودش که بهش ابراز عشق میکند میخندد و می گوید:برو فرزندم! برو که هنوز بچه ای! بزرگ میشوی و همه چیز یادت میرود!!