176_

دلم میخواهد داستان بنویسم

مثلا از روز مرگی های یک دختر تازه عروس...یا کارهای خانه یک زن میانسال...یا ...

نمیدانم...فقد دلم میخواهد بنویسم...

مثلا داستان حوصله سربر آن دختری که عاشق مردمتأهل میشود را بنویسم،بنویسم که  باهاش فرار میکند، زنش میشود...نمیدانم چه میشود در روز مرگی های عشق اشتباهش که میخواهد طلاق بگیرد...


مریم سرش تو گوشی اش است.لحظه ای میخندد.

فاطمه میگوید: دختری خوشگلی بود.خاستگار زیاد داشت.دختری کاری بود...

مریم سرش را از تو گوشی اش بلندمیکند:  وکیل گرفته (باخنده میگوید)

فاطمه درحال ور رفتن با انگشت پایش میگوید: اون گور نداشت،کفنش کجا بود...دلم به حالش میسوزد...

فاطمه باحرص این حرفها را میگوید.و من در حالیکه به صورت  بچگانه فاطمه چشم دوخته بودم،با خودم فکر میکردم: چقدر میفهمد...من چهارده ساله که بودم نمی دانستم حتی سیگل ماهانه چی هست حتی!!

مریم همچنان میخندد.انگار چت کردن با آن دختر دم طلاقی بیشتر از اینکه متأسفش کرده باشد،خنده اش را آورده بود!



دلم میخواهد داستان بنویسم...

پانزده ساله ش است...یک خواهر دارد...

خواهرش هفده ساله است.دختر پانزده ساله انگار زود تر بلوغش کار دستش داده که عاشق مردی با اختلاف سنی زیاد و قبلا ازدواج کرده ،میشود...

دختر فرار میکند.یک بار خودکشی میکند...بعداخانه مادر پسر میرود،آنجا قالین میبافد...

معلوم نیست...آینده اش مبهم است ...


من به گوینده داستان دختر گفتم: زنها انگار واقعن ناقص العقل است!!


دلم می‌خواهد داستان بنویسم...

نمیدانم ماجرایش چیست...هیچ نمیدانم 

فقط میدانم: رویش اسید پاشیده اند...دخترک زشت شده است.

برادرک عصبانی میگوید:همه آدمها وحشی اند.

و من مثل همیشه که از اینجور داستانها میشنوم دلم میخواهد بگپم تو خانه ام.اینجا امن تر است.هنوز انگار برای زنها خانه پدری امن تر است...

هنوز باید این را در ذهنم مرور کنم: دختر باید آهسته بیاد و آهسته بره.خارج ازاینجا هنوزم ناامنه...