187_

دیروز در راه دوشنبه بازار،باباجان در مورد س وخاستگاریش با من حرف زد.

چیزی زیادی نگفت ،فقط در چند جمله. لابد شاید انتظار داشت من هم چیزی بگویم.

اما من سکوت کردم.نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم.برعکس خیلی چیز ها بود که باید درموردش با او حرف میزدم.ولی ترجیح دادم سکوت کنم.


در مورد ج. و .خ. انتظار نداشتم از آنها .از حرفی که پشت سرمان زده بود...از دو رویی شان...از دل سیاهی شان...

وقتی فکرمیکنم همه یک جورایی دلشان میخواهند خفتمان را بگیرند و خفه مان کنند آن هم فقط بخاطر حرفهای میم.  احساس تنهایی عمیقی را حس میکنم...

چقدر بد است که آدم هیچکس را برای روزهای نیازمندی اش نداشته باشد...آدمها نمی‌توانند تنهایی دوام بیاورند 

نمیدانم.شایدهم بتوانند و من بلد نیستم تنهایی را تنها بگذارنم!


++++++


تو عمق وجودم،دلم میخواهد مرد خودم باشم!دلم میخواهد دستم تو جیب خودم بود.دلم میخواهد ...

به ص. گفتم که من اگر جای تو بودم آزادی ام را فدای عشق نمیکردم! زن یک مرد نمیشدم که به من امر ونهی کند وهمه عمرم پای اجاق گاز آشپزخانه هدر برود!

گفت تو نمی فهمی دوست داشتن را.عاشق شدن را.که برای درس خواندن و مستقل شدن عشقت را از دست بدهی فایده اش چیه؟!

اما او هم نمی فهمد من را!

او چه میداند وقتی تمام هیجده سال عمرش را مثل یک پسر زندگی کرده و نمی داند حسرت یک بیرون رفتن بدون اجازه یعنی چه!

متنفربودن و استعداد نداشتن ازآشپزی یعنی چه!

که حالت از مردی که طرز لباس پوشیدن را هم او انتخاب میکند،بهم بخوردیعنی چه!

او نمی داند!،نمیفهمد! شاید داغ هست!شایدبچه هست! شاید یک روز به خودش بیاید و ببیند من راست میگفتم.

میدانی!

آدم باید خر باشد که آزادی دخترانه اش را ول کند  زن یک پسر خرتری بشود که می آید پیش بقیه از زنش مینالد!

شاید باید بهش میگفتم چه شوهر مضخرفی داری!آدم عاشق واقعن کور است!


+++++++++

برای غیبت نکردن،حتما حتما حتما باید یاد بگیرم که در مورد کسی هیچگونه اظهارنظری نکنم.حرفی نزنم.

گاهی آدم حرفی پیش کسی در مورد کس دیگری میگوید که به خیال و تصور خودش از دلسوزی است و شاید راهنمایی...اما نمیداند که دارد با همان حرف زدنِ  به اصطلاح خودش دلسوزانه و راهنمایی کننده پشت آن کس،بنای یک زندگی را از هم میپاشد... .