197_

تمام این سالها از" او" ترسیده ام.تمام این سالها از اینکه او جلوی فلانی ها"خفتم" کند ترسیده ام.

تمام این سالها یه گوشه را چسبیده ام که مبادا بخاطر چیزی سرزنشم کند...

تمام این سالها آنی بودم که او میخواست،خودم را ، خواسته هایم را،فکرهایم و ...سانسور کرده بودم.

تمام این سالها عقده ای در درونم جمع شده بود.عقده ای که هر روز بیشتر پررنگتر میشود...و میترسم از اینکه یک روز سر باز  کرده و فوران کند...


اما این روزها چیزی در درونم روشن شده است.چیزی شبیه به خواستن  و مقاومت...

دلم شدیدا چیزی را میطلبد که میخواهد!

و اگر دنبالش نروم.اگر نخواهم که بشود.اگر از کنارش بگذرم.یک روز عقده میشود.یک روز حسرت میشود.یک روز مدیون خودم میشوم که خعلی چیزها از خودم بدهکار خواهم بود...

یک روزی که او نیست و من به گذشته ای مینگرم که میشد او را نادیده گرفت...لااقل برای خواسته دلم...برای آینده ام...


باید بشود آن چیزی که میخواهم...و ای کاش بخواهد خدا!