ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داشتم به دختر فروشنده ای که داخل فروشگاه لباس بود فکر میکردم...
و خودم را سعی کردم جای او ببینم...صبح می رود فروشگاه،بدون هیچ نگرانی از وضع وطنش کارش را انجام میدهد...شب بر میگردد،بدون نگرانی انتحار و یا خبری از کشته شدن هموطن هایش...با هموطن هایش حرف میزند ، از کنارشان رد میشود...و نگران هیچ نگاه تحقیرکننده ای از جانب آنان نیست.
مثل امروز من که از رادیو خبر کشته شدن بیست و چند هموطنش را میشنود برایش عادی نیست.لحظه ای می ایستد و ازخودش می پرسد چرا؟!
راستی! وطن داشتن چه مزه ایی است؟؟؟؟!!!