207_

داشتم به دختر فروشنده ای که داخل فروشگاه لباس بود فکر میکردم... 

و خودم را سعی کردم جای او ببینم...صبح می رود فروشگاه،بدون هیچ نگرانی از وضع وطنش کارش را انجام میدهد...شب بر میگردد،بدون نگرانی انتحار و یا خبری از کشته شدن هموطن هایش...با هموطن هایش حرف میزند ، از کنارشان رد میشود...و نگران هیچ نگاه تحقیرکننده ای از جانب آنان نیست.


مثل امروز من  که از رادیو خبر کشته شدن بیست و چند هموطنش را می‌شنود برایش عادی نیست.لحظه ای می ایستد و ازخودش می پرسد چرا؟!


راستی! وطن  داشتن چه مزه ایی است؟؟؟؟!!!