214_

می دانی!

اوج بدبختی زمانیه که به از دست دادن و بدبخت بودن عادت کنی!

برای من یک روز اینکه ماشین خودم  راسوارشوم و یک ماه کامل در مسافرت باشم،مثل یک رویا می ماند!یک رویا که بیشتر توی فیلم ها اتفاق می افتد!

یا رفتن به سینما و دیدن فیلم.

یا اینکه ما هم خانه دار شویم.یک خانه ویلایی با حیاط متوسط که در خت انگور و انار داشته باشد.

یا یک روز خودم را مهمان کنم و بروم یک رستوران رسم و اسم دار یک غذای خوب نوش جان کنم!

و یا سیزده بدر ها بتوانیم با خیال راحت بزنیم از شهر بیرون و همیشه خدا نرویم امام زاده در خارج بیست کیلومتری شهر!که هیچ چیزی جز سنگ و صخره و خاک ندارد!...

 با تمام این نداشته های کوچک و بزرگ ، هنوزم چیزای رو از دست میدهم .کاری از دستم ساخته نیست.من به ناچیز ترین چیزها قانعم.

تمام دلخوشیم این بود که برادرهایم حداقل دیپلم شان را بگیرند.تمام دلخوشیم این بود که برادر میم بجای من درس میخواند.

اما انگاراینم  یک رویایی بیش نبود.ی ک توهم...

تمام این هفته مارو پاس دادن ازین مدرسه به اون مدرسه...

دیروز بلاخره یک مدیر مدرسه ای گفته بودثبت نامت میکنم.برادر میم با خوشحالی اومد و گفت که با فلانی رفته و اوناهم قبول کردن.از من هشتادتومن گرفت برای فرم مدرسه اش.

ولی امروز دوباره گفتن بره اداره آموزش و پرورش. و آنجا هم قسم عباس! خوردن که جا ندارن و یک نامه دیگه به یک مدرسه دیگه نوشتن و قراره  میم بره و شاید معجزه شد و قبول کردند!


اوج بدبختی زمانیه که عادت کنی به "از دست دادن " و "بدبخت"بودن!