236_

روزی که گذشت،من در حسینیه ای میان صدتا خانم نشسته بودم.همه یکجوری انگار غریبه بودند.

با خودم فکر کردم که بخاطر حرف همین آدمها،همین زنها...خودم را چقدر سانسور کرده بودم!چقدر دست از خواسته هایم برداشته بودم...که مبادا حرفی برایم در بیارن...

اما امروز انگار هیچکدامشان برایم اهمیتی نداشت...نه خودشان...نه حرفشان...نه توجه شان...

ومن هم برای آنها ذره ای اهمیت نداشتم...نه خودم...نه کارهایی که کردم...نه کارهایی که نکردم...و نه کسی که هستم و یا نیستم...

به همین آسانی!به همین سادگی!

بخاطر حرف کِه ها ،خودم را این کردم! بخاطر بادهای هوایی که پایدار نبود.کارهایی که با خودم بخاطر حرف خاله زنکی های این جماعت کردم ظلم بود به خودم...

کاش مادرم هیچوقت توی گوشم نمیخواند که:مردم چی میگویند... .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.