ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چند دقیقه پیش با م. بدجوری یغه به یغه شدم!
مدام بخودم میگویم دیگر جوابش را نمیدهم،اما نمیشود که نمیشود.
چند وقتی هست که به هرکه پیام میدهم ،همان لحظه که پیام من را میبینند ، خاموش میشوند! بهرحال...
بعضی بدبختی هاکه زیادی تکراری و عادی میشوند،دیگر برای عمقِ فاجعه شدنشان هم گریه ات نمیگیرد، نمی دانی بخندی یا بزنی زیر گریه.
یک ضربالمثلی، مثالی...ما داریم که :«بی آب دیده،گریه میکند!»
دلم میخواهد گریه کنم،اما بی فایده گی اش برایم تو این هیجده سال عمرم،ثابت شده...گریه کنم که خالی شوم که چه بشود؟
من هرچه میکشم از همین فراموش کردن هایم میکشم.از همین خالی شدن هایم... .
دیگر حتی نمیدانم از کی،چه کسی باید گله کنم؟ کجا را باید رها کنم؟ کجا را باید سفت بچسبم؟کجا باید بی خیال باشم؟
دیگر حتی درد دل کردن هم برایم عوق!آور شده ...
گریه کردن هم...
این شهرستان هم،با تمام آدمهایش ...
اعتقاد داشتن به چیزی خوب است،ادم دلش به چیزی خوش است، امیدوار است...
اما من اعتقاد را هم دیگر ندارم!
اینقدر خالی از همه چیز شده ام که همه جا و همه کس برایم عوق آور است...حال به هم زن است...
یک وقت هایی دیگر تحمل نیست،صبر نیست، فقط بی حس شدن است آن هم از روی ناچاری... .
اصلا می دانی!
من از همه خستگی هایم،خسته ام!
اصلا میدانی!
من خیلی ناتوان تر از ناتوانم!
اصلا میدانی!
نه دلِ کندن دارم،و نه دلِ ماندن
اصلا میدانی!
میترسم، از خودم!
از میم.
از همه دوست هایی که ادعای دوستی دارند!...
اصلا میدانی!
من از ترس هایم ، هم میترسم!
ادامه نوشت:
امروز سعی کردم کمی بی خیال خوش باشم،نمیدانم چرا آخر همه چیزهایم،خراب میشوند!