ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زل زده ام به صفحه فیسبوکم.دلم میخواهد هرچه را در دل داشتم به واژه تبدیل کنم و بنویسمش.
اما نمیتوانم!
دلم میخواهد گریه کنم!
اما نمیتوانم!
چه دردی بزرگتر از این که آدم نتواندگریه کند ،وقتی غمگین است! نتواند بنویسد وقتی حرف دارد!
دردهای کوچک را نباید دست کم گرفت!
همان دردهای کوچک دارد مثل غده سرطانی روح و روانم را میخورد که این موقع صبح به تمنای نوشتن برای خالی شدن افتاده ام!
ضعیف ام شاید!
که دردهای کوچک، دارد میکشتم!
نباید گریه کردن را فراموش کنم!
این اشک ها معجزه ان!
اگر خشک شوند،اگر نیایند،اگر سرازیر نشوند...یک دخترک ضعیف مثل من ، در یک صبح،از دردهای کوچک انباشته شده اش ، دق میکند!