246_

برای متولد شدن ششمین فرزندشان جشن میگیرند...

جشنی که برای هیچ یک از آن پنج فرزندقبلی نگرفته اند،چون دختر بودند!

نمیدانم و درک نمیکنم این لحظه چه احساسی  ان دخترها از متولد و بزرگ و ارزشمند شماردن برادر تازه متولد شدشان ،دارند؟ ...


فقط میدانم اگر کسی به ان دخترهای مثل دسته گل یاد ندهد که به اندازه خودشان ارزشمندند، بزرگ اند و عزیز

یکی میشود مثلِ من!


میدانم که یکی میشود مثلِ همه دخترهایی که بخاطر حسِ دوست نداشته شدن،فراری میشوند! دنبال کسی میگردند که دوستشان بدارند! 

در حالت بدتر ویا خاموش ترش،خودشان را فراموش میکنند!

برای جبران حسِ بزرگ نبودن و ارزشمند نبودن و دسته دوم بودن،تلاش میکنند ؛دختر خوبی باشند! مادر خوبی شوند! زن سر به راهی باشند!خواهر دلسوزی شوند! ...

یا شروع میکنند به حسادت به همجنس های خودشان...عروسک کردن خودشان...


فقط میدانم که اگر کسی بهشان یاد ندهد ارزشمندند،عزیز اند، بزرگ اند به اندازه خودشان، انسان و ادمند به اندازه همان برادر تازه متولدشده شان...

زنهایی میشوند مثلِ مادر من! مادر خودشان...مثل همه زنهایی که در قرن بیست و یکم هنوز هم در درجه دسته دوم اند ... نه تنها در فکر مردنشان،بلکه در فکر و ذهن و باور خودشان... !


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.