248_

زمانِ بچگی ام، وقتی خیلی از دستش حرصم میگرفت، دست به دعا برمی داشتم. دعا میکردم که بمیرد!

با همان خیالِ بچه گانه ام فکرمیکردم خدا آنقدر منو دوست دارد که او را فقط بخاطر من،از روی کره زمین محو میکند!

با کمال سادگی ام،از خدا زمان مردنش را هم میخواستم،میگفتم خدایا تا فردا بمیرد! و وقتی می دیدم که مریض شده است ، فکرمیکردم که خدا دارد دعای من را مستجاب میکند! (او همیشه مریض بود!)

اما حالا که چشمم به روی واقعیت ها باز شده،حالا که حتی به خیلی چیزها دارم شک میکنم،حالا که میدانم خدا برای من اندازه همان مورچه کوچولوی زیر فرشمان!هم تره خرد نمیکند! حالا که میدانم خدا بخاطرمن یک موجود دیگر را از روی زمین محو نمیکند!

وقتی زیادی حرصم را در می آورد،در ذهنم نقشه قتلش را میکشم!

دلم میخواهد به فجیع ترین حالت ممکن بکشمش!


خدایا! از خودت ناامیدم نکن!

میدانی که ناامیدی از تو روانی ام میکند!


نظرات 2 + ارسال نظر
neveshtane 1395/10/01 ساعت 19:54

سلام دوست من

چقدر خوبه تو این هوای سرد پای بخاری بشینی و در حالی که داری نوشیدنی داغ میخوری کمی حرفای دل بزنی و از روزمرگی بگی.

نوشتانه دقیقا همین حس خوب رو برای شما فراهم کرده که میتونی حرفاتو با همه درمیون بزاری.

این اپلیکیشن به تازگی در کافه بازار منتشر شده و خیلیا رو به خودش جذب کرده.

خوشحال میشیم شما رو هم در جمعمون داشته باشیم :)

همچنین نوشتانه رو به همه کسایی که دوست داری معرفی کن تا بتونیم همگی استفاده کنیم.

http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.infinitedreams.neveshtane&ref=share

mhr3A 1395/10/01 ساعت 18:00 http://joorvajoor.twomini.com/

به امید روزای خوب بی وقفه براتون، باعث افتخاره به سایت منم سر بزنین کلبه خرابه ما رو مزین کنید...ممنونم
89561

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.