267_

میدانی!

این چند وقت سعی کردم کار هایی را که دوست دارم انجام دهم.

ولی دست و پاهایم را زنجیر کرده اند!

میخواهم ولی نمیشود!

میشود هم کامل آنطور که باید نمیشود!


مثل این است که دستهایم را به پشتم ، و دو تا پاهایم را هم ، به هم سفت با طنابی بسته اند و من با همان پا ها  و دستهای بسته میخواهم بدوم ولی مدام میخورم زمین!


دقیق که نگاه میکنم همه عمرم همین روال بود!

میخواستم ! اما نمیشد!

همه نوزده سال عمرم خوردم زمین!

کسی نبود بلندم کند!

خودم بلند شدم، اما باز وقتی چیزی میخواستم،باز میخوردم زمین!



شاید میم درست میگفت! نباید میخواستم! 

شاید باید به حرفش گوش میدادم!

همه عمرم را مثل یک دختر سر به زیر و گوش به فرمان و رباط از پیش تنظیم شده! عمل میکردم !


لعنت به او!

  که یادم نداد خواستن توانسن است!

او فقط مدام در گوشم خواند خواستن زمین خوردن هست و نباید بلند شوم!

نباید بخواهم!

نباید چیزی که میخام بشوم!


لعنت به او!


حالا برای ساختنِ دوباره خودم باید زخم ها و دردهای زمین خوردن را متحمل شوم!


برایم غم انگیزی اش اینجاست که تنهایم و لعنت به او که اینقدر تنهایم کرد!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.