269_

برادرک ناهارش را خورده و رو تُشک نرم و گرم من دراز کشیده و آهنگ گذاشته و سعی میکند بخوابد تا از نگرانی نجات پیدا کند،آخر با همکلاسی اش دعوا کرده و فردا باید با والدی برود!


و من اینطرف تر خسته ام!

بهش میگویم نگران نباش! فردا همه چی درست میشود!

و باز خودم فرو میروم توی فکرهایم!

فکر!فکر! فکر!

همه جا با من است!

نه از این فکرهای اندیشمندانه! نه!

موقع طبخ غذا فکر میکنم!

موقع قدم زدن فکر میکنم!

موقع خوابیدن فکر میکنم!

موقع غذا خوردن فکر میکنم!

فکر!فکر!،فکر!


و همیشه در همه کار،فکرحواسم را پرت میکند

انقدر حواسم را پرت کرده که همین چند ساعت پیش زنگ زده بودم برای تمدید مهلت برگشت کتابی از کتابخانه،دو بار مهلتش را با خودم مرور کردم ولی الان یادم نمی آید یازدهم بهمن بود یا شانزدهم!؟


آنقدر حواسم را پرت کرده که با گذشت  یک دقیقه از نمک کردن برنج،یادم نمی آید دو قاشق ریخته ام یا یکی!؟


آنقدر حواسم را پرت کرده که نمیدانم دو تومن پول را،دو تا هزار تومن ! را کجا گذشته ام!؟ 



دل میخواهد از شرشان خلاص شوم!فکر هایم را میگویم.

اما نمیشود...


وقتی پرمیشوم از هجوم فکرها،سرم را با کار گرم میکنم...با کتاب خواندن...با قدم زدن...

باز نمیشود...نمیروند!


آنوقت هی حرف میزنم!

هی با همه از هجوم نگرانی هایم میگویم!

هی غر میزنم!

 

آنقدر از همین هجوم فکرهایم به ستوه امده ام که دیگر کسی گوش شنوایی برای شنیدن حرف هایم ندارند!


دلم میخواهد من جای برادر ک بودم!

روی تُشک نرم و گرم خواهری دراز می کشیدم.آهنگ میگذاشتم ...و بعد که سعی میکردم از فکرهایم به خواب پناه ببرم

صدای خواهری از لابه لای دُپدُپ آهنگ می آمد: 

نگران نباش!همه چی درست میشود!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.