271_

صدای گوشخراشش،همه وجودم را می خراشد.

زمان ایستاده .و همه جهان راصدای او گرفته است.همه جهان صدای اوست.همه جهان صدای عوق آور اوست.


زمان که دوباره به چرخشش افتد.باید بار و بندیلم را جمع کنم .


تا حالا احساس کرده اید که خدا همه بدبختی های جهان را روی شانه های شما انداخته است؟

تا حالا احساس کرده اید که خدا چقدر به شما بدهکار است و باید بدهی اش را بدهد؟

تا حالا دلتان خواسته یغه خدا را بگیرید.محکم بچسبید و سرش بلند فریاد بزنید؟


تا حالا از چیزی عوق تان گرفته؟

تا حالا از همه وجودتان.از همه ریخت زندگی تان.عوق تان گرفته؟

تا حالا زمان برایتان ایستاده؟

تا حالا دلتان خواسته یک شب که صبح شد بار و بندیل تان را جمع کنید و بزنید به چاک؟

تا حالا شده گریه کردن هم سبکتان  نکند؟


زمان باید تندتر حرکت کند.باید صبح شود.

من باید شجاع تر شوم.

باید بلد باشم رفتن را.

باید بعد عوق زدن از همه وجودم .ریختم.هستی ام .خودم را بر دارم و ببرم

باید یک جایی برای من باشد.یک جایی که دستم به خدا برسد.

یک جایی که شانه هایم احساس سبکی کند.

یک جایی که خدا بدهی اش را به من بپردازد.

یک جایی که یغه خدا را بتوانم بگیرم.سرش داد بزنم.

یک جایی  که زمان تند تر باشد.من خوشحالتر.خدا مهربان تر.

یک جایی که عوق نگیرد!

یک جایی که او نباشد.صدای گوشخراشش همه وجودم را نخراشد.همه صدا ها صدای او نباشد.صدای گوشخراش او.


اخ !


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.