281_

نشسته ام زیر اسمانِ خدا، و دارم فکر میکنم که چرا من از گفتنِ کاری که میخواهم بکنم یا کاری که قرار است انجام دهم یا کاری که قرار است انجام شود ،میترسم!؟


این فکر به دنبالِ فکر قبلترم،از ذهنم خطور کرد.

ر. چند روز پیش از من در مورد پولی که پس انداز کردیم سوال کرد.و من تقریبا اش را گفتم.

و مدام این روزها فکرم میرود سمت آن که نکند اتفاقی بیافتد و همه پس انداز هایمان به باد فنا برود!


برای همین از خودم پرسیدم چرا من از گفتنِ کاری و چیزی که در حال انجام است یا قرار است انجام دهم یا قرار است انجام شود ، میترسم؟!


برای این فکر منفی ام،به پیش زمینه هایی یا پیش تصورهایی،نه! اصلا پیش اتفاق هایی که در گذشته رخ داده باید رجوع کرد!


همیشه، با خوشحالی کاملی از کار یا چیزی که میخواستم  انجام دهم،یا در حال انجامش بودم حرف میزدم!

اما درست زمانِی که هیجان انجامش و تکمیلش  را داشتم،نمیشد!!


برای همین شاید از خیلی قبلترها،در ذهنِ ناخود آگاهم پیش خودم قول داده بودم که تا کاری پایان نیافته و نشده با آن با هیچکس حرف نزنم!


اما خب!میزدم! و نمیشد!!


ن، میگوید من منفی بافم!

شاید درست میگوید.اما وقتی چیزی .کسی.وجودی.اراده ای...با خواسته های من سر ناسازگاری دارد را که نمیشود انگار کرد!


زیر آسمانِ خدا نشسته ام...

شبها خدا خیلی بزرگتر است گویا!!




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.