میم تازه یادش اومده بچه داره.پسر داره.دختر داره البته من که دخترش نبودم بیشتر یه زیر دستی بودم که عقده هاشو سرم خالی کنه.
این آدم از سیصد و شصت روز تو سال تنها دو سه روز یادش میاد که دنیا چی به چیه...
بهش میگم تو که بلد نبودی بچه بزرگ کنی چرا پنج تا آوردی. میگه من زورم بهتون نکشید تربیتتون کنم ،منظورش از زور کتک کاریه تا زمانی که به دوران نوجوانی و جوانی نرسیده بودیم نوش جان میکردیم.
میگه بچه رو باید با کتک رام کرد. منم اگه مثل سابق بودم ،اگه نمیدونستم که حرف نمیفهمه،اگه اخلاقشو نمیشناختم باز شروع میکردم براش دلیل آوردن ،توضیح دادن، که تو هیچی از بچه داری نمیدونستی،که اندازه گاو (تشبیهی خوبی نیست ولی مجبورم!)هم بلد نبودی بچه رو چطور بزرگ کنی.که ما مثل بچه های کار بزرگ شدیم.
اما خوب اخلاقشو میشناسم.پس هندزفری رو میچپونم توی گوشم و سعی میکنم دهان گشادم رو ببندم.
تو این خانواده هر کسی یه عیبی داره.اون از پدرم که خوش خیال و ساده اس.اون از برادر بزرگم که فقط بلده دهان گنده شو با غرولند باز کنه.اون از برادر ع. که موذی و زیر اب گاهه. او از برادرک که غصه همه خنگول بازی هاشو من بایدبخورم...
منم که هر کاری بکنم متهم میشم به چشم سفیدی و سر خود بودن و...