ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به پدری میگم: خوشبحالت که به این اعتقاد داری که هرکسی روزی خودش رو میخورد و خدا روزی دهنده هست و خیالت هم راحته.من اعتقادم کمه و مدام نگرانم...
مدتی هست که مدام نگرانم.پشتم به هیچ جا و هیچ کس گرم نیست.
مدتیه که مدام دلهره دارم.از چیزی میترسم.احساس میکنم روی یک تار باریک و یا یک چیز شکننده ایستاده ام که هر آن ممکنه زیر پام خالی شه و من سقود کنم ته یه دره ای عمیقی که بازگشت و صعودی توش نیست.
خوب میدونم منشأ این ترس،دلهره،نگرانی و...از کجاست.
اعتقادم به خدا کم شده.اعتقادم به اینکه نیروی ماورائی هست که مواظب و مراقب ماست کم شده.اعتقادم به دعا کم شده...
خیلی وقته درست حسابی دعا نکرده ام...
این بی اعتقادی آدم را میکُشد.از پا در می آورد.می شکند.
اینکه فکر کنم خدایی نیست.دعایی اثر ندارد...یک روزی از پا در می آوردتم...
آه خدا! خودت را به من باز گردان.