ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
وقتی صاد ازمن پرسید که دوست داری شوهر آینده ات چه جوری باشد!؟در جوابش گفتم: مثلِ خودم باشد،فقط کمی بیشتر فهمیده باشد!
در حالیکه داشت با وسایل اتاق دوازده متری اش ور میرفت،گفت که پسر دایی ام را قبول کن...
پرسیدم پسر دایی ات کیه؟
گفت که همان که مدام از تو می نالد سین را میگویم...
من پاهایم را دراز تر کردم.خودم را بیشتر مشغول ور رفتن گوشی ام نشان دادم و چیزی نگفتم.
شاید او باید بر میگشت و رو به من میکرد و زل میزد تو چشام و میگفت: تو بیشتر از اون نیستی.خودت را اینقدر دسته بالا نگیر...
این جمله را نگفت اما.ولی سکوتش در برابر سکوتم حاکی همین دو جمله بود.
اگر که میگفت شاید من هم در جوابش میگفتم: تحمل شما ها سخته! سین هم درست مثل شوهر خودت می ماند و خودت هم درست مثل شوهرت...همان اندازه بیشعور و چشم سفید!
این جمله ها را نگفتم اما.ولی سکوت من هم مثل سکوت او، معنایش حاکی همین جمله هایم بود.