349_

بعد دو ماه همکلاسی بودن با لیلا،امروز در راه برگشت به خانه هایمان،گفت که مطلقه است!

تمام این دو ماه فکر کرده بودم که دختر دم بختی ست که دیر یا زود میرود سر خانه و زندگیش.

اما امروز با حرفهایش متعجبم کرد و متاسفم.

یک بار یک رمان ایرانی خوانده بودم،زنی شوهر بد دهن و دست بزنی داشت...

داستان زندگی لیلای همکلاسی من...همه تصورات من از زندگی یک مرد بد دهن و خشن ر ا دارا بود...و مثل رمان ارکیده همان‌قدر غمناگ و افسوس بار.


دارم فکر می‌کنم که چه غم انگیز است ته آرزوهای یک دختر،به ازدواج ناموفقی ختم شود...

و چه خوب است که لیلای همکلاسی من،طلاقش را اخر خطِ زندگی ندانسته و دارد تلاش میکند برای خودش زندگی کند.هنر یاد بگیرد...روی پاهای خودش،شرافتمندانه بایستدد...و چشم به یاری هیچ‌ مردی با اسب سیاه ننشیند!


نظرات 1 + ارسال نظر
احسان 1396/03/24 ساعت 22:57 http://byte.blogsky.com

عاشق شدن ساده است، در عشق ماندن هم دشوار نیست


تنهایی انسان سببی کافی، برای این مهم است.

اما تلاش سختی که به زحمتش می ارزد

پیدا کردن یاریست که به لطف حضور مستمر او

>>بتوانیم کسی بشویم که میخواهیم.<<

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.