500_روزهای سرد

تو فکرام بودم.یادم اومد ریشه اندوه پنهانی روزای سرد برای من از کجا آب میخورد!

بچه تر که بودم،شاید خیلی بچه تر،یادم می اید که در سرمای زمستان برادرکم رو کولم میبود و در انتظار اومدن مادرم کوچه مان  را متر میکردم.

تصویری خیلی مبهمی هم از زمان سه سالگیم دارم.در گلو لای داشتیم برای همیشه از وطنمان میرفتیم.انگار باران باریده بود قبلترش و هوا سرد بود.

دوازده سالم که بود،در یک روز پاییزی سرد پریود شدم! و خب استرس زیادی بهم وارد شد و دردای بدی کشیدم...

سیزده سالم که بود داستان مینوشتم.و در داستانهام هم باران میبارید و جدایی ها و غم هایش گره خورده بود به سرما و باران و سردی هوا!

نمیدونم!

اما حوادث کوچک و بزرگ زیادی دست در دست هم دادن که در ذهنِ ناخودآگاهم هوای سرد و باران و برف را برایم تلقی درد و رنج کنند!

و خب امروز شالو کلاه کردم که برای یکبار خاطره بسازم از هوای بارانی.خاطره خوب.

کاش کسی هم بود که کمکم میکرد هوای سرد رو نماد درد ندانم...ولی خب نیست دیگر!

مسئولیتش به گردن خودم مانده.

یک تنه باید با پیش فرض های یک عمر ذهنی ام بجنگم...جنگ که نه.مخالفت نرم شاید!


نظرات 1 + ارسال نظر
سحر 1398/07/30 ساعت 23:06 http://Saharam.blogsky.com

خوشحالم بابت این تغییر

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.