502_در سطح بودن

امروز که خانمه داشت از سطحی بودن خواهرش حرف میزد...دلم خواست منم مانند خواهرش میبودم!

شایدم در نهانِ خودم هستم.شاید نقابی روی صورتم گذاشته م تا تصور کنم کمی متفاوتم.تا ننگ کمبود هامو زیر نقاب خوش رنگ متفاوت بودن کمرنگ کنم...

بهر صورت،دلم گرفت. دنیا به کام ادمهای مانند دخترک هست!

بعد موضوع رفت سر اینکه باید بروم دکتر.

صاد جوش اورد و جو گیر شد .تاکید کرد که من از سرم  درش میکنم.که بعدها شوویی اگر پیدا شد و منِ فلک زده رو گرفت،بچه دار نشوم کارم زار است!

همونجاها ذهنم رفت سمت اینکه اه!کاش دنیا به اختیار من پیش رود تا هرگز از من بچه ایی نماند!

و بعد وسط حرف های اونا دلم باز خواست جای دخترک چند دقیقه پیش که راویش خواهرش بود،میبودم...

که دلم  در ناخود اگاهم نمیخواست تند تند عدهای سنم زیاد شود.که یک روز به چهل برسم و با خودم بگویم آخیش! دیگر کم مانده.من زندگی کردم! ازین به بعدش هم بخی. میگذرد!

دلم میخواست جای دخترک میبودم.از خودم خسته شدم.از نقابهای خودم که دارد رنگ گهنگی میگیرد.

که دارد میپوسد.ان وقت نقاب میتکد.و من با واقعیتهای تلخ تری باید زندگی کنم...

دلم خواست جای دخترک میبودم،این منِ شخصیت افسرده نمیبودم!






+و از چیزی که غمگین تر شدم،پوست تیره ام هست!بعد از یک سال ورزش و رها کردنش،پوست صورتم تیره شده.دیگر بیبی فیس تر نیستم.تا باز هم نقاب فریبِ کوچک بودن بخودم بزنم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.