3

به تو فکرمیکنم...

وبعد ذهنم سمت آن زائری کوچکی که زیر آواری دیوار بُتُن مرز ایران -عراق جان داده میرود...

ذهنم سمت اشکهای پدر زائر کربلایش میرود...اشکم جمع میشود...

به توفکرمیکنم...و به غربت وغریبی پدرم...به غربت خودمون...

به همه ی حصارهایی که احساس میکنم دارن  خفه ام میکنند...

به تو فکرمیکنم...

به آسایشت...به راحتیی که بعد لن همه زحمت به دستش آوردی...

به خودم که چه راه طولانیی باید بروم،شایددر نیمه راهی که هیچوقت نرفته ام...جسم نیمه جانم را پیدا کنند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.