17-گمم...

احساس خنگی میکنم!

احساس میکنم از پس یک جمع و تفریق ساده هم برنمیام...

احساس میکنم دنیا و مسائلش آنقدررررر پیچیده شده که ذهن من از پس حل ساده ترین مسئله هاهم برنمیاد...توانایی هیچ کاری را ندارم انگار....

باید دنبال آموختن خیلی چیزا بروم ،ولی توان شروعش را و انگیزه اش هم  درخودم نمی بینم


وقتی  قدم میگذارم بیرون و توی این شهرستان کوچک ولی خیابان های شلوغ اش،خودم را به اندازه یک نقطه هم نمیتوانم تصور کنم میان این آدمهای پرهیاهو و شهرستان شلوغ و پلوغ...!

انگار وجودندارم...کسی به اسم بانو وجود خارجی ندارد...


به دخترای همشهری که ازکنارم میگذرند اگر جرعتش را داشتم !!!نگاه میکنم...فرق زیادی  بین خودمو آنها میبینم

احساس میکنم شبیه آنها نیستم...نه ازنظر قیافه و...

درنگاه خیلی ازآنها میشود امید را دید!

ازطرز لباس پوشیدن آنها و طرز رفتار ونگاهشان میتوانم  بفهمم چقدررر به سن جوانی شان امیدوارند...یاسرخوشی دارند که مختص دخترهاس و من هیچ وقت آن سرخوشی دخترانه را درخودم ندیدم وحتی اگر خواستم هم نتوانستم  داشته باشم...

دخترایی که ساده دل میبندن...عاشق میشوند...به خودشان میرسند...با وسواس لباسی رامیخرند...دخترایی که وعده عاشقانه پسرها را میتوانند باورکنند...مرد رویاهاشان را درذهنشان مجسم ویا مشخص کنند...

دخترایی که میتوانند درکوچه و خیابان بلند بلند حر ف بزنند و بخندند...


خیلی وقته خودم را از این دخترها جدا میبینم...

از این آدمها...

ازاین شهرکوچک شلوغ...

ازاین ...

آینده ام مبّهمه...خودمم خسته و ناامید...

 






+:کاش ...

پیدایم کنی ازمیان هیاهوی. بی اندازه جماعت آدمها...

دستم را بگیری و شکوفایم کنی از میان این همه آدم های زنده به گور خستگی رفته ها...

گمم ...

وجودم سالهاست انکار شده است...

کاش پیدایم کنی ...پیدایم کنی...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.