18-احساساتم

سریال "یاد داشت های یک زن خانه دار"  را دیشب  نگاه میکردم ...کیمیا دخترعموی  (اسم نقشی که شقایق دهقان بازی میکندرا درخاطرندارم!) شقایق!!که بعداز دوازده سال برگشته بود ایران و آمده بود خانه ی آنها،با وجود رفتارهای  تند و بد مادر ودختر!هیچ دلخوریی و ناراحتی ازخود بروز نمی دادوهمچنان شاد بود و هی هم ابرازعلاقه میکرد به این دو...

دیشب توی ذهنم ،طبق معمول سریالها و فیلم ها انتظارداشتم یکهو معجزه ای و یا چیزی بشودکه مادر ودختر،رفتارش با کیمیا خوب شود !!!    ویاحتی  توی دلم!دعا میکردم که اتفاقی بیوفتد واین دو تحت تأثیر قراربگیرند !!و بفهمند گیمیا چقدردخترخوبی است!!

زیاد به آخر داستان این دو قسمت سریاله دقت نکردم...

قصدم ازتعریف این چیزا این بودکه بگوییم:چقدر به اعتماد به نفس کیمیای سریاله غبطه خوردم.اینکه آدم از نظر احساسی درحدی برسد که ازبی توجهی کسی و رفتاربدش،عصبانی وناراحت نشودویا سعی کند کینه ای به دل نگیرد وبازهمچنان به رابطه و رفت وآمد با آن کس ادامه دهد...

که با وجود نادیده گرفته شدن بی خیال باشد واقعن ،وشادی اش بستگی به رفتار آدمها و شرایط  و محیطی که درآن قرار دارد،نداشته باشد...


خودم ازنظر احساسی اصلا قوی و محکم نیستم!! آدمی هستم که با یک نگاه تند کسی ،اشکم درمی آید و دلم میشکند!

حرفی ویا برخورد بد دیگران ناراحتم میکند،نسبت به بدی دیگران واکنش تندنشان میدهم...

شادی ام هم بستگی به شرایط زندگی و روزانه ام دارد...


برای همین چقدر دلم خواست مثل کیمیا باشم...و برای شخصیت داستان سریال دلسوزی کردم و همدردی!!

دور وبرم پراند ازآدمهایی که هیچ علاقه ای به دیدنشان ندارم

اگر ازنظر احساسی آدمی محکم و قویی بودم،مثل الانم ازدیدنشان فرارنمیکردم!

ویک آدم که رفتار بد دیگران رویش زیاد تأثیر نگذاشته را میشناسم،پدرم!

مطمئنا اگرمن جای او بودم الان کُنج یک  آسایشگا ه روانی جا خوش کرده بودم...



تو این چند سال خعلی دارم سعی میکنم روی احساساتم کارکنم...کمو بیش هم موفق شدم و امیدوارم که بتونم انطور که میخوام از نظر احساسی با سباط و قوی!شم...

احساس ها م روی میزان رضایت  ا ز زندگیم خعلییییی تأثیر داشته و داررررد.










ب.ن.:امروز خواهر .ف.  آمده بود که نخ های قالی قبلی را بگیرد...

گفت که پو ربابایی  فوت کرده!!!

باورم نمیشد...کمتر از دوهفته پیش  خودش آمد و پولم را نقد داد ...

چقدررر متعجب و متأسف شدم

بیچاره پیرمرد،چه میدانست که قراراست کمتراز یک هفته یادو هفته دیگربمیرد...

خودش میگفت سه تا دختر دارد...بیچاره دخترهایش!

خدایش بیامرزد 





+:هعییییییی!ماهم یک روز میرویم...

مررررررررگ نزدیک است...!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.