27-

بعضی وقتها،بعضی کلمه ها و یا جمله ای،بدجوررررررررر حسرت دل آدم رو تازه میکند،مثل نمک روی یک زخم عفونت کرده،دل آدم را میسوزاند...

مثل همین جمله،که تو میتونی ادامه تحصیل بدی، ... وقتی این جمله رو میشنوم،دلم بدجورررررر میسوزد،حسرتی ته ته دلم  فوران میکنه که مجبورمیشوم،با اشک خاموشش کنم...

مثل کلمه،زبان انگلیسی، که من را به یاد میم،عشق ق، می اندازد،که چقدرررر خوب تسلط دارد به این زبان،ومن بازم فقط حسرتش به دلم میماند...

مثل دیدن قربانی،که تا آخر عمر حسرتش هست و بس


حسرت...حسرت...حسرت...

انگار ناف من را هنگام متولدشدنم،با حسرت بُریدن،که از هرچیزی،فقط حسرتش به من رسیده...







+:در شب های محرم امسال،که برخلاف سالهای قبل،برای رفتن به هیئت عزم رفتن کردم و رفتم...ش رو هرشب میدیدم...باهاش چشم تو چشم میشدم.

لبخند میزدم.نگاهش میکردم...

و همش تو ذهنم از خودم میپرسیدم:منو یادش نیست؟نشناخته؟یعنی اینقدررر بعد هشت سال عوض شدم که منو یادش نمیاد؟

اما!اونکه فقد چهارسال ازمن بزرگتره ولی اصلا تغییر نکرده...

هنوزم مثل ،15-14سالگیش  هست،خانم تر شده...خوشگلتر شده...ولی اصلا از نظر شکل و قیافه عوض نشده...

چرا باید اینقدر چهره ام تغییر کنه که هیچکدوم از همکلاسی ها و دوستای 8سال پیشم منو نشناسه؟

چرا من هرکدومشون را که میبینم زود میشناسم؟یعنی ازمیان همه اون دخترایی که من میشناختم،فقط چهره من زیادی تغییر کرده؟

راستش اصلا جرعت نکردم باهاش حتی یک کلمه حرف بزنم،هرشب فقد لبخندی میزدم وسرم را پایین می انداختم و به سخن رانی و نوحه خوانی گوش میدادم...

اما مطمئنا حتی اسم من را هم بخاطر نداشت...

درست مثل خعلی از همکلاسی های دیگه ام...

من تک تک همکلاسی های 8سال پیشم رو یادمه...اما ازمیان آنها،هیچکس منو یادش نیست...


چه دختر ی تنهایی هستم من!

من هنوز بی نظیر،اولین دختری که باهاش دوست شدم را یادمه...وقتی هفت سالم بود...

به من مداد رنگی داد تا نقاشی بکشم...چهارسال یابیشتر ازمن بزرگتر بود...


چندین ساله ازش بیخبرم...

اما همیشه به یادش هستم.براش بهترین ها رو آرزو میکنم.هرجا که هست خوشبخت و شاد باشه...











+:من با تمام حسرت هایی که تو دلم قلمبه شده ،باز همین روزای پر از روزمرگی را دوست دارم...

با تمام تکراری بودن این روزها،شکر گذار خدام...

فوقش یک آرامش توش هست...مهم نیست چقدرررررر کمبود دارم از همه چیزهای زندگیم،مهم آرامش  این روزهایم هست...

آرامشی که چند سال قبل حتی همین را هم نداشتم...

خدایا!شکرت!




نظرات 2 + ارسال نظر
ویروس 1394/10/28 ساعت 23:32 http://DataBus.BlogSky.com

همممم، ببین، این قضیه که میگی از بچه های دوران مدرسه، همه تو رو فراموش کردن، ولی تو فراموش نکردی، یه خورده جالب است. منظورم این است که تو خیلی باید دوران مدرسه و اینا رو دوست داشته بوده باشی که همه رو یادت مونده. ولی یکی مثل من و (هر کسی که میشناسم) دوران مدرسه ی خوبی نداشتیم که بخواهیم همکلاسی هامون رو یادمون باشه.

عاشق روزای مدرسه رفتنم هستم...
تنها خاطرات خوش زندگیمن...

باید دیدت رو عوض کنی
وگرنه فکر نمیکنم دوستای دوران مدرسه انقدر مهم باشن ک باعث حسرت بشن
ن ک اصلاا مهم نباشنا...فقد در حد یک خاطره میشه تو ذهنت نگه داریشون

من برای دوستای دوران مدرسه ا م حسرت نمیخورم....
حرفم تغییر قیافه هامون توچند سال گذشته بود...
خیلی از آنها،چند سالی ازمن بزرگترن...
فرقی زیادی با قبلها نکردن...
ولی من...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.