33_


بیشتر اتفاقهایی که من توی ذهنم ،سعی میکردم تصوری خوبی ازشون داشته باشم،موقع وقوعشون آن چیزی که من میخواستم،پیش نمی آمد و نمیشد،برای نمونه:عیدایی که من انتظار داشتم دید وبازدید خوبی بشود،ولی کاملا بر عکس میشد.درمورد مهمانی و غذا پختن و پذیرایی  هم همینطور...

مسافرت رفتنی...لباس خریدنی...دیدن کسی...


همیشه تصور خوب من ازآن اتفاق و یا هرچیزدیگری،تبدیل به واقعیت بد میشد...


لباسی که دلم میخواست قشنگ و زیبا برام بدوزند و دلمم خوش کرده بود م به آن، خوب در نمی آمد و آن چیزی که من از پیش تصورش را داشتم نمیشد...


مسافرتی که کلی براش شوق وذوق هیجان داشتم،یک چیزی باعث میشد زهر شود به کامم!


دیدن کسی که مشتاق دیدارش بودم ،حرفی،رفتاری،کسی دیگه ای،اتفاقی...باعث میشد کلا توی ذوقم بخورد...


وخعلی چیزهای کوچک دیگر که هیچوقت باب میل من نشده...آدمی آیده آل گرایی هم نیستم که بگم چرا از میان خوب وخوب ترین،خوب ترینش از تصوراتم اتفاق نیوفتاد...به همان خوبشم راضیم...فقط خوب شود !


برای همین هم اصلا نمیتوانم به چیزی و یا اتفاقی توی آینده دل خوش کنم!

نمیتوانم دلخوشیِ به چیزی که درلحظه حال نیست داشته باشم،چون این ذهنیت برای من ایجاد شده که حتما چیزی که من میخواهم ،نمیشود...واقعن هم نمیشود...

نمیدانم مشکل از تصور کردن من است!یا برنامه ریزی هایی که اکثرا دست من نیست...واقعن نمیدانم...

دلم میخواهد دلخوشی به چیزی و یا اتفاقی در آینده داشته باشم که برایش لحظه شماری کنم و امیدوار به رسیدنش تلاش کنم،ولی نمیتوانم...آنقدر خلاف انتظار من اتفاق افتاده که از دلخوش کردن دیگر دست شسته ام...

+++++++++++++++++++++++++



آه ق ِ عزیز!

درست مثل عید نوروز پارسال،که چقدر دلم به بودنت خوش بود...

باور نمیکنی که دخترک ناامید وخسته از عیدها،بخاطر تو لحظه شماری میکرد برای سال تحویل شدن...

ولی میدانی!سال تحویل شد و بدجور توی ذوقم خورد...

کاش میشد که هنوزم به بودنت دلخوش بودم...

ولی میدانی!خسته ام از دلخوشی هایی که همیشه ناخوش شده اند برایم...

:(((




































نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.