39_

امروز داداشم باهام طوری برخورد کرد که کلی به غرور نداشتم!!برخورد...

با خودم گفتم خدا نکنه یک روزی محتاج کمک برادر بشم!که مدام منت بذاره و تخریبم کنه

الان خداره شکر نیازی بهش ندارم چون بابام تکیه گاهمه بعد خدا،ولی میترسم ازینکه یک روزی مجبور بشم خرجم رو از برادرام بگیرم و یا نیازمند و محتاج کمک اونا بشم...


دلم نمیخاد همیشه چشم به کمک دیگران داشته باشم،اصلا من از نیازمند شدن و بودن میترسم...

میترسم ازینکه کسی سرم منت بذاره و یا برای کاری که میکنه برام،مدام  امر ونهی کنه و منم مجبور باشم بدون چون و چرا اطاعت کنم...


من برای اینکه دست نیازم دراز نباشه سمت خانوادم،زیاد ازشون  نمی خوام چیزی،چون واقعن متنفرم از نیاز مند بودن و درخواست کمک کردن و بعد ترس ازمنت تحمل کردن  و تا درحدی که برسم به حس دین و جبران!!!


 یاد اون شعره کلاس چهارم افتادم:

هرکس نان ازهمت خویش خورد

منت حاتم طایی نبرد...!


هرچند برای من نه همتی در کاره و نه حاتم طایی!!




جدا نوشت:دلم میخاد چند وقتی از خانواده ام دور باشم،

چند وقتی خودم باشم وخودم،

برای خودم زندگی کنم...

بعضی وقتها چند وقت دوری،حتی از عزیزترین کسم هم بد نیست...

زیاد درچشم بودن  ثمره اش اینکه از چشم و دید میوفتی!!

مثل این لامپ ها که هر شب روشنه و حس نمیشه تا وقتی که یک شب برق میره و تاریکی شب  تازه به یادمون  میاد و چقدر قدر برق داشتن و روشنایی لامپ در شبها رو میفهمیم...!



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.