51_

تا سال ۸۴ما تو روستای دودهک زندگی میکردیم...

(یادمه وقتی چهارسالم بود،یک روز مادرم بهم پول داد که بروم نان بگیرم )

من هم که دخترکی باهوشی بودم،اون موقع ها جثه و قدم بیشتر به شش ساله ها میخورد تا چهار ساله ومادرم همیشه میگه که تو شش ساله که بودی همه فکرمیکردند ،هشت سالته!

همیشه هم خعلی ها منو با دو تا برادرای بزرگم مقایسه میکردند و بعد میگفتند که من سنم بیشتره تا برادرام!!


( رفتم نانوایی، لباس تنم ازون پیراهن بلندای گلدار قشنگی بود که بیشتر افغانها میپوشند و یک روسری سفید...)


نانوا بخاطر اینکه درست نان ها رو نتونستم جمع کنم و چون نان ها لواش بودند و اکثر اوقات خشک شده ! از زیر دستم خرد میشدند...

سرم داد کشید و شاید م چندتا فحش هم نثارم کرده بود...


(از آن روز به بعد ، من فکر میکردم که بیشتر بخاطر لباسها و شباهتم به افغانها بود که دعوام کرده بود!!

بخاطر همین ذهنیت کم کم دیگه اونجور لباس نمیپوشیدم...!!

تا مدتها و حتی تا همین پنج یا شش سال پیش!!)



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.