63_

مادرم امشب وسط حرفاش گفت: .م. را خعلی دوست دارم و ولی بانو را یه کم! ...

منم گفتم:میدونی!من به دوست داشتن تو اصلا نیاز ندارم خدارو شکر! ...

ولی ته دلم ناراحت شدم...دلم گرفت و بعدش رفتم کمی اشک ریختم!

اصلا چرا باید مادرم دخترکی مثل من رو دوست داشته باشه!؟ ...


(واعتراف میکنم که دوست نداشته شدنم ،توسط خانواده ام خعلی روی اعتماد به نفس پایینم تأثیر گذاشته و داشته...)



یک جا نوشته شده بود:

(غمگین ترین ادمها کسانی هستندکه برداشت دیگران برایشان،زیادی مهم است...)


حقا که چقدررررررررر در مورد ناراحتی های من این جمله درست  هست!!









بی ربط نوشت:

چقدررررر این چند روز،دلم یک دلِ سیر وبلاگ خوانی!میخواست...

از میان وبلاگهای بیان،چندین تا وبلاگ های جذاب و خواندنی یافتم!آنقدری خوب نوشته میشوند که از خواندن هر پستشان حظ میبرم و ذوق میکنم و البته به توانایی نویسندگانشان،درنوشتن و سرهم کردنِ کلمات حسودی ...!


 از۱۶سالگی که دسترسی پیدا کردم به اینترنت،وبلاگ خوانی ام شروع شد!

وبلاگ هایی که  درِدنیای دیگه ای را به روی این دخترکِ تنهای و...باز کرد!

و من  دنیای وبلاگی را با هیچ یک از این شبکه های مجازی و هیچ چیز دیگر در ایتنرنت!عوض نمیکنم...

و وبلاگ هم دوست میدارم :))))))


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.