73_

صبح ساعتهای ۷:۳۰ صدای مهربان پدرم بگوشم می آمد:باچه مه(لحن صمیمی پدرمه درصدا زدنم،یعنی دخترگلم!)پاشو بیا صبحانه بخوریم...

چشمام درحالیکه خواب الود بود سعی کردم بامهربانی جوابش رابدهم:چشم بابامه(!)میام...

اما سرمو گذاشتم رو بالش و آی تا ۹:۳۰بخوابیدم


پدر نازنینم همیشه خودش صبح ها که من خُرناس کنان خوابم،میرود چای دم میکند و سفره می اندازد 

گاهی خودش لباسهایش را میشورد و حتی لباس های برادرهایم را...

خودش گاهی سوزن برمیدارد و پاره گی های لباس هایش و لباس هایمان را میدوزد!

بعضی اوقات وقتی میبیند ظروفا توی سینگ مانده اند و کپک میزند دارند ،انها را هم میشورد!


پدر نازنینم هیچوقت دست روی ماها بلند نکرده(فقد وقتی ده سالم بود یک سیلی زد!و برادرم را چند ماه پیش چندتاسیلی زد تا ازخواب غفلت بیدارشود)!!

پدرنازنینم هیچ وقت صدایش را بلند نکرده،هیچوقت من صدای فریاد پدرم رانشنیده ام...

حتی عصبانیتش را هم ندیده ام.ازآنجور عصبانیت ها که داد و فریاد می اندازند و کتک کاری میکنند و فحش نثارباران!نه! ندیده ام

وقتی عصبانی میشود کم حرف ترمیشود وسکوتش بیشتر!


هیچوقت به من دستور نمیدهد وامر ونهی نمیکند،بلکه با ملایمت به من میفهماند که باید کاری  رابروم و سروقتش انجام بدهم!(ومن تمام سعیم رامیکنم که درست انجام بدهم)

هیچوقت برای کارهای بد و خراب کارانه ی مان سرزنشمان نکرده است وما بیشترازینکه بترسیم ازش،شرم میکنیم  و خجالت میکشیم کاری راانجام بدهیم که مایه ننگ و سرافگندگی اش شود!

هیچوقت به رویمان نمی اورد که ازصبح تاشب جان میکند وکار میکند و منت نمیزارد!


وقتی هفت سالم بود با شوق وذوق زیادی وضو میگرفتم و پشت سرپدرم نمازمیخواندم چون دوستش داشتم و دوست داشتن پدرم مرا ترغیب میکرد که نماز بخوانم!


درست است که نتوانسته خعلی چیزها را برایمان  فراهم کند،اما تلاشش را کرده است...

سعی کرده است با اخلاق خوبش همه کمبودهای مارا جبران کند...


یادم می اید وقتی دوازده سالم بود،وجود پدرم درخانه دلگرم ترین چیزی بود که به من دلگرمی زندگی میبخشید!

همیشه دربچگی ام،بودن پدرم درخانه به من ارامش میداد!

او با اخلاق بد مادرم ساخت و میسازد همچنان!!


پدرم ادم باسوادی نیست ،نه تحصیلات دارد و نه به مدرسه رفته است...اما بلداست بخواند و قران را هرماه ختم میکند!

خودش می گوید انزمان ها ارزویش بوده است که به مدرسه برود و درس بخواند اما آقایش(پدرش)نمیگذاشته  و بااینکه آن زمان ها ظاهرشاه  بچه ها رابه اصرار به مدرسه میبرده(یه همچین چیزی،درست نمیدانم)باز نتوانسته به مدرسه یاحتی مکتب برود،ولی او درحالی که دنبال گله و گوسفند بوده ،ایه به ایه قران را میخوانده تا یادبگیرد...


پدرم اگرمیتوانست درس بخواند مطمئنا ادم باهوشی بودکه میتوانست بجایی برسد ولی خب...


دیشب که داشتم مهربانی های پدرم را مرور میکردم اشکم در امد...

خدایا!بابت داشتنش هزاران هزاران بارشُکرت...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.