387_

_همه بلاخره یک روز می میریم.


_من هم خلاف این را نمی گویم.اما همه بعد از این که زندگی کردند می میرند.من که هنوز زندگی نکرده ام .تازه تازه دارم می فهمم که زندگی چیست.,متوجهی؟...مردن،با وجود ان همه کتابهایی که هنوز نخوانده ام.همه چیزها تو دنیا اتفاق افتاده و همین جور هم اتفاق می افتاد بدون این که من مهلت دیدن و فهمیدنشان را داشته باشم...آخ که دلم میخواهد فریاد بکشم،فریاد بکشم،و با وجود این باید جلو خودم را بگیرم که مبادا دیوانه بشوم...باید قوی بمانم.من باید تا آن ثانیه آخر از زندگی لذت ببرم.



...

نه هیچ کس نمی‌تواند فکر دیگری را بخواند.و چه بهتر که این جور است.با وجود این من از مادربزرگم که در کارلومان مینشیند خیلی خوشم می آید.

دوستش دارم درست بخاطر همین که در بند هیچکس نیست و ملاحظه ی احدالناسی را نمیکند.همه کس  به یک ورش!

صاف و پوست کنده حقیقت را تو روی ادم می گوید.حالا این آدم هر که میخواهد باشد. ... 

(از کتاب پا برهنه ها)


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.