418_

راستش باید با خودم صادق باشم.

صادق بودن با خودم کمی درد دارد.وقتی باید چیزی را که سخت هست باور کنم چیزی در سینه ام چنگ میکشد جایش میسوزد و بعد احساس میکنم بی حس شده ام.

الان هم باید بخودم بفهمانم هیچکس قرار نیست دستم را بگیرد و بکشدم بالا. و این باورش  درد دارد.تنهایی باورش درد دارد.


امروز تلنگری بود از اینکه باور کنم تنهایم.امروز نمیخواستم باور کنم قرار است خیلی از مسیر ها را تنهایی بروم.

از افتادن ترسیدم.از اینکه وسط راه بیوفتم و کسی نباشد کمکم کند بلند شوم

اما  نباید خودم را فریب دهم.همین است. من تنهایم.


هیچکس برای نجات من از خودش نمیگذرد.با خودم صادق باشم.اولش باور خیلی چیزها سخت است.اما باید روی پاهای خودم راه بروم... هیچکس پاهایش را به من قرض نمیدهد... هیچکس !


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.