گفت تا دو ماه دیگر می آید.می آید که باز منو ببیند.
همه آن شوق و ذوقهایش را نمیتوانم درک کنم.نمیشود که درک کنم.منی که وقتی می بینم پشت چیزی که دوست داشتنی ست،سختی ی نهفته...رهاش میکنم...
همینقدر آسوده دوستم.همینقدر خسته...همینقدر بی إراده!